🍃🍃(قسمت٣٠) (رهایی_شهید جعفرجنگروی): 🌷 بعد از مراسم اعدام من را داخل زندان یا همان طویله برگرداندند.دیدن جای خالی دوستان، برایم خیلی سخت بود.اما دلم خیلی قرص و محکم شده بود . اینکه آن ها نمی توانند،یا خدا نمی خواهد که من به دست این موجودات پلید شهید شوم! 💫 من طی این٣٥روزی که دست این نامردها اسیر بودم بیش از چهار بار مرگ رابه چشم خود دیدم.حالا با خیال راحت برای دیگر سربازان اسیر شروع به صحبت کردم وگفتم:"من پاسدار هستم! فرمانده پاسداران خرمشهر بودم وباسمت فرماندهی به کردستان آمده ام ."  و ادامه دادم : "من مطمئن هستم که مرگ و زندگی ما به دست هیچ کس جز خدا نیست " 🌱سربازها دور من جمع شدند . برایشان ادامه دادم و از آنچه در آن ایام اتفاق افتاده بود گفتم . بعد برایشان از توکل به خداو توسل به حضرت زهرا(س) گفتم. اینکه همه مشکلات به یاری خدا حل خواهد شد.ان شاء الله 🌸نیمه شب دوباره به داخل زندان ما هجوم آوردند.  ده نفری می شدیم.گفتند:" بلند شوید باید حرکت کنیم." 🌻دستهایمان را بستند.خیلی عجله داشتند.نمیدانستم چه شده بود.به هر حال از مسیری که داخل جنگل کوهستانی بود ما را حرکت دادند. من آخرین نفر از ستون اسرا بودم.بعد از من هم دو نفر از ضد انقلاب قرار داشتند. 🌼همه با سرعت از میان جنگل می دویدیم.نمی دانم چه شده بود.احساس کردم این محل لو رفته! یکباره درحال دویدن فکر فرار به سرم زد! ❄همین طور که می دویدم به اطراف نگاه کردم.دنبال راهی بودم تا در تاریکی شب فکرم را عملی کنم. کمی بیشتر از قبل دویدم و از دو ضد انقلاب پشت سرم فاصله گرفتم. 🍂 آن دو نفر پشت سر ، کمی عقب افتادند.یکباره پشت بوته ی بزرگی نشستم .خودم را در لابه لای شاخ و برگ آن مخفی کردم. نفسهایم به شماره افتاده بود . همین طور ذکر می گفتم و مادر سادات را صدا می کردم. 🌴 آن دو نفر همين طور که با هم حرف میزدند ، از کنارم گذشتند،دقایقی بعد ستون حسابی از من دور شده ! به ستاره های آسمان خیره شدم . می خواستم راه را پیدا کنم.باد سردی می وزید، صورتم حسابی یخ کرده بود.خوب به اطراف نگاه کردم . هیچ خبری از ضد انقلاب نبود . 🍁سمت چپ من شرایط بهتری داشت.شروع کردم به دویدن لحظه ای توقف نکردم ، تا آنجا که رمق در بدنم بود دویدم ، می دانستم اگر بتوانم به جاده برسم با یاری خدا مشکل حل خواهد شد، تا هوا روشن شود فرصت داشتم. 🍀 در ساعات روز گروههای تامین در جاده مستقر می شدند و من می توانستم خودم را به آنها برسانم ، خستگی امانم را بریده بود.جان پناه بسیار خوبی اطراف تپه پیدا کردم.به هر سختی بود خودم را به آنجا رساندم وافتادم ازخستگی زیاد خیلی سریع خوابم برد . 🌅یکباره سرم را از روی زمین برداشتم . با تعجب دیدم هوا در حال روشن شدن است آهسته اطرافم را نگاه کردم ، کسی آنجا نبود.نمازم را در همان شرایط با تیمم خواندم.به آرامی اطراف را جستجو کردم. نمی دانستم به کدام طرف بروم . از تپه ای که در پناه آن مخفی شده بودم. بالا رفتم آنچه می دیدم باور کردنی نبود. یک جاده آسفالته از دور نمایان بودخودروهای عبوری کاملا مشخص بودند! 🌴من همه ی مسیررا با پای برهنه آمده بودم.دیگر ملاحظه ی هیچ چیزی را نکردم.با تمام توان به سمت جاده دویدم.وقتی به روی جاده رسیدم، گویی همه ی دنیا را به من داده بودند با اینکه احتمال داشت دوباره در چنگ ضد انقلاب اسیر شوم اما دیگر دل به دریا زده بودم . 🌷 با همان لباس سربازی پاره و خونی وسط جاده نشستم یک ماشین نظامی از دور نمایان شد.همان جا خدا را شکر کردم.تفسی به راحتی کشیدم.وقتی خودروی نظامی ایستاد متوجه شدم که از بچه های سپاه هستندو...   🍃 به بچه ها موقعیت زندان ها ونام پاسدارانی که به دست ضد انقلاب به شهادت رسيدند را گفتم. 🌟 بعد به حاج حسین پروین ، که از دوستان سیاه در تهران بود،زنگ زدم باورش نمی شد که من زنده باشم .  او هم رفت و به خانه ی ما خبر داد .  روز بعد به سمت تهران حرکت کردم. من هیچ وقت این سی و پنج روز عجیب را فراموش نمی کنم. ادامه دارد.... 🌸🍃  •┈••✾🍃 دارالقرآن نور🍃✾••┈•  🍃eitaa.com/darolqhorannoor🍃