🍃
#بی_قرار🍃(قسمت٦٤)
(وصال ٢ _ رضا صفرزاده)
🍁دود و گرد و غبار همه جا را گرفته بود . بوی باروت مشام من را آزار می داد . چیزی را متوجه نمیشدم . حالت موج گرفتگی داشتم . چند ترکش ریز به بدنم اصابت کرده بود . موتورم پرت شده و بدنم کوفته شده بود . به سختی از جا بلند شدم . دستی به بدنم کشیدم . ظاهر سالم بودم .
🌼کشان کشان جلو رفتم . صدای ناله می آمد . بین محلی که من ایستاده بودم و جایی که آن سه نفر قرار داشتند چاله ی بزرگی ایجاد شده بود! محل این چاله به آن سه نفر نزدیک تر بود . برای همین من سالم بودم . جلوتر رفتم تا آن سه نفر را ببینم . وقتی نزدیک خودروی فرماندهی رسیدم یکباره حالم بد شد !
🌻احسان نژاد ، مسئول ستاد لشکر ، به طرز فجیعی به شهادت رسیده بود . ترکش ها سر و صورت او را متلاشی کرده بودند .حاج جعفر جنگروی به روی زمین دراز کشیده بود . به بدتش که نگاه کردم دیدم ترکش نسبتا بزرگی پهلوی او را شکافته ! حاجی دستش را روی پهلو گذاشته و لب هایش مثل همیشه مشغول ذکر بود .
🌺نمی دانم چه کنم . به سراغ کدامشان بروم ؟! در همین حال با نگاهم به دنبال حاج علی فضلی بودم . خیره خیره به اطراف نگاه می کردم . اما او را نمی دیدم . از اتفاقی که به این سرعت رخ داد شوکه شده یکباره حاج علی را دیدم .
🌹با دیدن او تاب و تحملم را از دست دادم . دیگر وضع خودم را نمی فهمیدم ! داد زدم و دیگر فرماندهان را صدا کردم . چشم راست حاج علی از حدقه در آمده بود ! ترکش شکم او را شکافته وروده هایش بیرون ریخته بود رفتم به سمت حاج علی فضلی ، با دست روده هایش را به داخل ریختم و جلوی شکمش را گرفتم .
🍂میخواستم همان جا او را بخوابانم و کاری انجام دهم اما . ترکش به باکت ماشین خورده بود . بنزین به شدت در کنار ما به زمین میریخت . هر لحظه امکان داشت حادثه ی دیگری رخ دهد.عجیب بود همه ی این حوادث در کمتر از یک دقیقه رخ داد .
🌾فرماندهانی که در جلسه بودند به کمک من آمدند . به کمک آنها حاج علی فضلی را از محل حادثه دور کردیم . حاج جعفر هم تکانی خورد و خودش را برگرداند . در حالتی شبیه سجده قرار گرفت . او با حالتی عاشقانه هنوز مشغول ذکر گفتن بود . پارگی پهلویش بسیار شدید بود ، احساس کردم نفس های آخر را می کشد . ,
🌸سريع قایق را هماهنگ کردیم . این سه نفر را داخل قایق قرار دادیم و حرکت کردیم در همان لحظات حاج جعفر آخرین کلام خود را با پروردگار نجوا کرد . او پس از عمری جهاد خالصانه به یاران شهیدش ملحق شد . حاج جعفر یک عمر عاشقانه خدمت کرد .
🌷 یک عمر از مادرش حضرت زهرا گفت و در ایام فاطمیه و با ذکر یا زهرای به دیدار مادر پهلو شکسته اش شتافت .
ادامه دارد...
•┈••✾🍃 دارالقرآن نور🍃✾••┈•
🍃
eitaa.com/darolqhorannoor🍃