🌷 🌷 .... 🌷هر روز رأس ساعت معین می رفتیم دیدگاه تا هرچه را که می‌دیدیم ثبت کرده و آن‌ها را با روزهای قبل مقایسه کنیم.... یک روز همین‌طور که شش دانگ حواسم به کار بود، کاوه پرده سنگر را کنار زد و آمد تو، سلام کرد، کنارش ایستادم. شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن، کمی که گذشت یک‌دفعه دیدم دوربین را روی یک نقطه ثابت نگه داشت. دیدم صورتش سرخ شده، فهمیدم چشمش به جنازه شهدایی افتاده که بالای ارتفاع ۲۵۱۹ جا مانده بودند. 🌷دشمن آن‌ها را کنار هم ردیف کرده بود تا هم با احساسات ما بازی کند و هم روحیه‌مان را ضعیف کند. آن‌جا اولین جایی بود که نتوانستیم شهدایمان را بیاوریم. چند لحظه گذشت، محمود چشمش را از چشمی دوربین برداشت، قطره‌های اشک روی گونه‌اش می‌غلتید. محزون گفت: «کی می‌شود برویم و شهدا را بیاوریم، این‌ها را که می‌بینم از زندگی بیزار می‌شوم.» هنوز یادم هست در آخرین تماس بی‌سیمی گفت: «از بین لاله‌ها صحبت می‌کنم....» 📚 کتاب "مهر تا مهر" 🥀🕊🥀🕊🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD