🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۱۱ و ۱۲ -پدر! چرا متوجه نيستين ، من فريبرز رو نميخوام ... اون  همسر ايده آل من نيست ... چرا همه‌اش حرف مامان طلعت رو به گوشم  مي زنين ؟ - دخترم ! طلعت ، خير و صلاحتو ميخواد، منم راضي نيستم تنها دختر عزيزم با اين يك لاقبا ازدواج  كنه . - پدر! خانواده‌ی حسين ... خانواده‌ی محترميه ... مادرش اين دو پسر رو با خون‌دل بزرگ كرده ، علي آقا با زور بازو و عرق پيشاني تا اينجا رسيده ، حسين هم يكي از دانشجويان ممتاز دانشكده هست ، ديگه چه خانواده اي شريف‌تر و بزرگوارتر از اين ها! - ليلا جان ! در هر صورت ما نقد رو به نسيه  نميديم خيال كردي فريبرز نميتونسته يكي از اون دختراي رنگ و وارنگ فرنگ رو بگيره ... يا روي يكي از دختراي فاميل انگشت بگذاره ... فريبرز عاشق نجابت و متانت تو شده ، ميبيني فهم و شعور رو... حالا تو ناز ميكني  و لگد به بختت  ميزني يك هفته از خواستگاري ميگذرد. جار و جنجال‌ها و بگو مگوها همچنان ادامه دارد. ليلا از بحث با پدر خسته شده است . ميداند كه طلعت دائم زير پاي پدر مينشيند و مغزش را شستشو ميدهد. سردرگم و كلافه مانند مرغ «نيم بسمل» طول  و عرض اتاقش را قدم ميزند : «خدايا! چقدر تنهام ... چقدر بدبختم ... چكاركنم ... پدر دركم نميكنه ... حرف حرف خودشه انگار نه انگار منم آدمم .» پنج شنبه است . هوا از همان خروس خوان سحر، گرم و نفس‌گير است . اصلان به مغازه رفته و سهراب و سپهر دوقلوهاي شيطان سر و صدا راه انداخته‌اند. صداي جيغ و فرياد آن دو بر سر تصاحب تفنگ  اسباب بازي به آسمان بلند است . ليلا از اين همه سر و صدا اعصابش متشنّج است . كتابش  را با عصبانيت به روي ميز كوبيده ، سرش را بين دو دست ميفشرد. خانه براي او جهنم شده از بگو مگوها و سر و صداها به ستوه آمده است ، دوست دارد از اين خانه برود. از اين خانه كه فضايش براي او جانكاه شده است ، برود به يك جاي آرام و ساكت ، به يك جنگل دور افتاده ، جائي كه  سر و صداي آدميزاد نباشد. 🍃🇮🇷ادامه دارد.. 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm