🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۳ و ۳۴ رو به ليلا ميكند كه امين را همچنان دربغل  داشت و نوازش ميكرد مقابل ليلا مينشيند و با اصرار ميگويد: - ليلا! با من بيا! حرفمو گوش كن ! بيا با هم  بريم ... ليلا نگاهي به  پدر و نظری به پسرش مي‌افكند اصلان نگاه او را دنبال ميكند، بريده بريده  ميگويد: - نه ! نه ! بچه‌ات نه ! بچه‌اتو بده به خانواده‌ی  شوهرت، خودت تنها بيا ليلا سر از ناباوري تكان ميدهد: - امين؟! از امينم جدا بشم؟! از تنها يادگار حسين؟؟!  اصلان ميان حرفش ميپرد:  - ميدونم سخته ، ولي به خاطر خودت ... به  خاطر آينده ات ليلا فرزندش را محكمتر درآغوش ميفشرد، غم آلود ميگويد: - نه پدر! تو هيچي نميدوني ... نميدوني كه  آينده‌ی من امينه ... تمام زندگي من امينه... تمام دلخوشيم امينه ، امينه... امين من ... حسينمه ... روح حسينمه ... امينم بوي حسين  رو ميده هيچي تو دنيا نمیتونه منو از امينم  جدا كنه... هيچي...هيچكس ... هيچكس ... اصلان باعجله به طرف در ميرود و به تندي  كلاه و بارانيش را برميدارد ميخواهد از اتاق  بيرون برود كه با صداي لیلا در جای می ایستد...  ـ پدر!  اصلان روي برميگرداند ليلا با قاطعيت به او نگاه ميكند و با لحني  محكم ميگويد: - پدر! وقتي مامان حواراء مُرد... ليلاشو رها كردي؟ تنهاش گذاشتي ؟... دلت می‌اومد... دلت مي‌اومد... اصلان سراسيمه از اتاق بيرون رفت از كمان نگاه ليلا تير سؤالي رها شده بود كه  هيچ پاسخی بر آن نمی‌یافت مرد آستين‌ها را بالا زده است و چوبي را درون  خاك باغچه فروميكند عرق از سر و رويش  ميچكد و دست‌هاي درشت و پر مويش  دست‌هاي مردي سخت كوش و پرتلاش را ميمانند كه چوب ها را محكم در خاك ميفشرد گويي قدرتش را به نمايش گذاشته است 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm