🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۱ و ۴۲ حاج‌خانم براي رفتن به نانوايی از ليلا جدا ميشود و ليلا به همراه امين به طرف خانه به  راه می‌افتد سر كوچه که ميرسد مرد چهارشانه‌اي را جلو در خانه ميبيند كه دو جعبه در كنارش روي زمين  قرار دارد. مرد ليلا را كه ميبيند با خوشحالي به طرفش  می‌آيد و امين را با خوشحالي دربغل ميگيرد: - نيم ساعته پشت در منتظرم ، مسجد رفته  بودين ؟ ليلا سر تكان ميدهد. علي ابرو بالا می‌اندازد ، ميگويد: - رفته بودم ميدون بار، چند جعبه ميوه  خريدم ، دو جعبه هم براي شما آوردم . ليلا به ميوه هاي درون جعبه نگاه ميكند، با خجالت ميگويد:  - علي آقا! شما هميشه ما رو شرمنده‌ی محبت‌هاتون ميكنين . علي دستي به سر امين كشيده و ميگويد: - دشمنتون شرمنده باشه ، ليلاخانم ! علي جعبه‌های ميوه را داخل حياط ميگذارد، سپس می‌ايستد، دست بر دست ميمالد و اين  پا و آن پا ميكند ليلا او را به ناهار تعارف ميكند. علي بعد از كمي تأمل قبول ميكند. علي امين  را كنار حوض ميبرد و مينشيند. ميخواهد دستي در آب حوض فرو برد كه ليلا از كنار حوض عبور ميكند و تصويرش بر آب  حوض می‌افتد علي نگاهي به تصوير درون حوض و سپس  زيرچشمي نگاهي به ليلا كه به طرف اتاق  ميرفت می‌اندازد. آهي كشيده ، مشتي آب  به  صورت ميپاشد. علي وارد اتاق ميشود، كتش را‌ به گوشه‌اي پرت ميكند. زهره به  طرفش ميرود  - دير كردي علي ! علی بی‌آنكه به او نگاه كند با بيحالي ميگويد: - كار داشتم ، ميدوني كه اين روزها خيلي  سرم شلوغه زهره دستي به  كمر زده با كنايه ميگويد: - چند روزه كه سرت خيلي شلوغه  علي نگاه تندي به او ميكند، با پرخاشگري  ميگويد: - به  جای سربه سر گذاشتن ، يك ليوان آب  بده دستم كه از تشنگي مُردم زهره ليوان آب برايش می‌آورد، ميگويد: - ناهار بكشم ؟ 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm