🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۷۹ و ۸۰ - اين همه دختر! اين همه زن ! چرا انگشت  روي خانم داداش من گذاشتي ؟ حميد به طرف علي ميرود چشم در چشم او دوخته و باقاطعيت ميگويد: - آقا! قباحت داره جلو دانشجوها داد و فرياد نكنيد... آنگاه چشم به اطراف دوخته و بعد از كمی این پا و آن پا كردن ادامه ميدهد:  - بله ... من ليلا خانم رو انتخاب كردم و از انتخاب خودم هم پشيمان نيستم علي پوزخندزنان ميگويد: - آقا رو باش ! طوري حرف میزنه كه انگار ليلا جواب بله رو داده، خيلي ازخودت مطمئني ، مگه ميتوني ليلا رو مجبور كني كه از ياد حسين و از خاطرات حسين جدا بشه ...حسين  يك پارچه آقا بود... گُل بود... حميد نفسي بيرون داده با لحن آرامتری ميگويد: - كسي نميخواد ليلا خانم رو از خاطرات شهيد جدا كنه حميد درون ماشين مينشيند. ميخواهد حركت  كند كه علي با پشت انگشت سبابه محكم به  شيشه‌ی ماشين كوبيده با فرياد ميگويد: - اينو به تو قول ميدم كه ليلا به تو جواب نميده ، بيخودي خودتو خسته نكن حميد شيشه‌ی پنجره را پايين كشيده در جواب علي ميگويد: - اين رفتار از شما پسنديده نيست ، شما كه  وكيل وصي مردم نيستين، ليلاخانم عاقل و بالغند و حق دارن خودشون درمورد زندگيشون  تصميم بگيرن  علي بی‌اعتنا به سخنان او ميگويد: - ميرزا قلمدون ! اين خط ... اين نشون ... خلاصه گفته باشم اون طرفها آفتابي نشي كه  با من طرفي  حميد پا روي پدال گاز فشار داده و به سرعت  دور ميشود زير لب غرولند ميكند:  - عجب آدميه ! براي من شاخ شونه ميكشه ... مگه من بيدم از اين بادا بلرزم پشت پنجره ايستاده است پنجره‌ی خاطرات ، پنجره‌ی تنهايی‌ها و سنگ صبور دلتنگی‌ها به افق چشم دوخته و به آن  زمان فكر ميكند كه درون لِنج ، دست‌های كوچكش ميله‌های عرشه را محكم ميفشرد لِنج به آرامي با موج‌های دريا بالا وپايين  ميرفت و او در تلاطم امواج ، به كرانه‌های سراسر آبي مينگريست، نسيم دريا صورتش را نوازش ميداد و بر موهايش موج ميساخت احساس تنهايي ميكرد. چرا مادر او را تنها گذاشته بود پدر ميگفت : -«مادر به يک سفر طولاني رفته » ولي چرا با او خداحافظي نكرد، چرا صورتش  را نبوسيد. چرا بی‌خبر رفت . مگر او را ديگر دوست نداشت پدر كنارش آمد و دست نوازش بر سرش كشيد، پهلويش  نشست و دست به دور شانه‌اش حلقه كرد: - ليلاجون ! بابا! دريا خيلي قشنگه ؟ ميبينی رنگش مثل رنگ آسمونه ! ليلا چشم در چشم پدر دوخت و به آرامي گفت  - باباجون ! مامان حوراء هم با كشتي رفته  سفر، مامان حوراء هم اين دريا رو ديده ؟ اشك در چشم‌هاي پدر جمع شد روي به سويي ديگر چرخاند و بعد از آن كه بغضش را فرو بلعيد، نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت : - آره دخترم ! مامان حوراء هم دريا رو ديده ليلا هيجان زده رو به پدر كرد و گفت : -بابا جون! پس ما داريم همان جايي ميريم كه  مامان حوراء رفته ... داريم ميريم پيش  مامان حوراء... آره  باباجون ...؟ پدر ديگر طاقت نياورد، بلند شد و ليلا را با دلخوشی‌هاي كودكانه اش  تنها گذاشت دست بر لبه‌ی پنجره ميفشرد چشم از افق برميگيرد و پلک‌ها برهم مينهد: -«خداي من ! اگه امين از من بپرسه بابا كو؟ كجارفته ؟ چي بهش بگم ؟ منم بهش بگم بابات رفته  سفر، رفته به يك  سفر طولاني ، خدايا! خدايا!» مقابل عكس حوراء می‌ايستد: «مامان حوراء! ميگي من چكار كنم ، فرهاد هم  مثل ليلاي توست ، مثل ليلاي تو كه قلب  كوچكش شكست ،مثل ليلاي تو كه دوست  داشت سر بر شانه‌هايت بگذاره و تو براش  لالايي بخوني ...» 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖