〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺 💠آفتاب، بی‌رمق خودش رو به داخل اتاق کشونده بود. ازاین پهلو به اون پهلو می‌شد و می‌خواست تو جنگ با آفتاب برنده باشه اما می‌دونست میدون رو واگذار کرده. چشماش رو مالید تا خواب از سرش بپره. همین که چشماش رو بازکرد با دیدن قاب عکس روی طاقچه که جمال زیبای پدر توش نقش بسته، گل از گلش شکفت. -بابا! دیگه امروز بهش می‌گم، صبرکن الان خودش میاد. -اگه قبول نکنه چی؟! -یواشکی می‌رم، اصلاً این‌جوری تو عمل انجام شده قرار می‌گیره. -نه! دلش می‌شکنه باید راضیش کنی. -چشم بابا همیشه مشاور خوبی بودی و هستی. تو همین فکرها بود که در روی پاشنه‌اش چرخید و صدای قنج قنجش بلند شد. نرجس‌خاتون وارد اتاق شد و گفت: -علی‌آقا بیداری؟ پاشو مامان، مدرست دیر می‌شه‌ها؟ بعد هم رفت دنبال جور کردن بساط صبحانه که میانه راه، علی گفت: -سلام مامان یه لحظه بیا کارت دارم. بلند شد، نشست و چهارزانو زد. نرجس خاتون گفت: -بسم الله! چی شده مامان اول صبحی؟ چشمای نرجس خاتون به چشمای نگران علی دوخته شد که دُودُو می‌زدن. عرق، رو پیشونیش نشست و با مِن‌مِن شروع به حرف زدن کرد: -مامان... مامان... -جانم بگو -می‌خوام یه حرفی بزنم شما رو به جون حضرت زهرا (س) قسم، مخالفت نکن. -چی شده مامان، بگو ببینم چی می‌خوای بگی؟ - مگه امام حسین (ع)، علی‌اصغر شش ماهش رو فدانکرد؟! مگه حضرت قاسم، سیزده سالش نبود؟! من که پونزده سالم شده، می‌خوام برم جبهه! نرجس خاتون چیزی نگفت، قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش سُر خورد و دامن‌‌ گل‌گلیش رو خیس کرد، آب دهانش رو فرو برد، نفس عمیق کشید و گفت: -باشه مامان، توهم برو... هممون فدای اسلام و امام خمینی. ❤️این‌بار چشمای علی برق زد و لب‌هایش کش آمد... ادامه دارد... ✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397