〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عزیز خدا 🌻 # قسمت_ششم عزیز‌الله مرتب نامه می‌فرستاد اما مدتی خبری از او نشد. سرمان گرم عروسی برادر شوهرم بود. بچه‌ها را بردم بیرون؛ احمد آقا مرا در خیابان دید، بلندگو داشت اسامی شهدا را می‌خواند تا نگاهش به من افتاد گفت: -زود سوار ماشین شو، برو خونه! از تاکسی که پیاده شدیم، مغازه پدرم در مسیرمان بود. زمستان‌ها محصولاتش را در مغازه می‌فروخت. با بچه‌ها رفتیم پیشش؛ پدر پریشان بود ولی تا بچه‌هایم را دید با آن‌ها شوخی کرد، رو به من گفت: -با بچه‌ها از کجا میاین؟ -امشب می‌ریم عروسی؛ از عزیزالله چه خبر؟ -هنوز که هیچ خبری نیست. او از طریق دوستانش با خبر شده بود ولی به ما چیزی نگفت... 📝ادامه دارد... ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره‌: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397