〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عزیز خدا 🌻 از مغاره پدر رفتیم منزل؛ هنوز ناهار از گلویمان پایین نرفته بود که زنگ در را زدند. بین خانه‌ ما تا پدرم یک خیابان فاصله بود. داداشم رضا وارد حیاط شد و گفت: -مامان می‌گه بیا خونه‌مون. -امشب باید بریم عروسی. و خندیدم. رضا چهره‌اش گرفته بود؛ بی‌حرف دیگری چادر رنگی سرم کردم و دنبالش رفتم. مغازه‌ پدرم بسته بود‌. وارد حیاط شدم، از بچگی در این حیاط، چقدر با ثریا و خواهرانش می‌‌گفتیم، می‌خندیدیم و بازی می‌کردیم. شاخه‌های درخت انگورش به خانه همسایه پشتی سرک می‌کشید، طوری در هم پیچیده بودند که انگار اتاقکی کوچک گو‌شه باغچه داشتیم. از کنار باغچه رد شدم، از پله‌ها بالا رفتم، از راهرو گذشتم و وارد اتاق شدم. مادر سرش پایین بود، صدای هق‌هق گریه‌اش در فضای اتاق می‌پیچید؛ کنارش نشستم. گرد ماتم بر کل اتاق نشسته بود؛ بر دیوارها، ساعت‌ زنگ‌دار روی طاقچه، عکس روی دیوار و... سوزش شدیدی ته گلویم را می‌سوزاند، مادر نگاهی به چشمان بهت‌زده‌ام انداخت و گفت: -عزیزالله شهید شده! ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397