〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺 علی نیم‌نگاهی به نرجس‌خاتون انداخت و گفت: -قربونت برم مامان قشنگم، دورت بگردم، می‌دونم بعد از رفتن من تنها می‌شی، خواهش می‌کنم اینجا نمون، برو خونه‌ی عزیزجون. بعد با‌‌‌خنده ادامه داد: -ولی عوضش می‌تونی همه‌‌جا به همسایه‌ها و فامیل بگی: پسرم شیره مثل شمشیره. نرجس‌خاتون و علی حسابی خندیدند. اون روز علی تا می‌تونست کارهایی رو که لازم بود انجام داد؛ نون و میوه خرید، حیاط وپله‌ها رو جارو کرد و آب پاشید. بوی‌خاک، تو فضا پیچیده بود و نم بارون ریز‌ریزی که می‌اومد بیشتر فضا روعطرآگین می‌کرد. انگار همه‌چیز بوی شهادت می‌داد. درودیوار خونه به رسم رفاقت پونزده ساله با علی، سنگ تموم گذاشتن و بدرقه‌ی باشکوهی رو ترتیب دادن. نرجس‌خاتون توی اتاق، مشغول بستن کیف سفر علی بود. آینه‌ی کوچیک، مقداری لباس، مهروجانماز، قرآن جیبی، عطر، مقداری آجیل و میوه چیزهایی بود که علی باید با خودش می‌برد. همه رو با حساسیتی که همیشه توی چیدن وسایل داشت داخل کیف گذاشت. علی در اتاق رو بازکرد، وارد شد و کنار نرجس‌خاتون نشست و گفت: -مامان چرا اینقدر زحمت کشیدی، من که گفتم خودم میام کیفم رو جمع می‌کنم؛ راضی به زحمتت نبودم. -خواهش میکنم پسرم، کاری نکردم؛ دلم می‌خواست خودم کیفت رو ببندم تا دلت قرص بشه و بدونی من راضی‌ام به رفتنت. مامان جان یه موقع نگی این آجیل و میوه‌ها چیه برام گذاشتی، مگه تغذیه‌ی مدرسه‌ست؟! اینا هدیه‌ی من برا برادرهای رزمنده‌‌مه، توی اتوبوس باهم بخورید. -چشم مامان دیگه همه‌چیز مهیای سفر بود... 📝ادامه دارد... ✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397