راه کوتاه رفته را برگشتند. بهزاد و مدینا با اشارهٔ حلیمه عقب‌تر ایستادند. اما می‌توانستند گفتگوی آنها را بشنوند حلیمه برای حرف زدن با این مرد به همهٔ جراتش احتیاج داشت. او تنها چیزی را که پیش‌بینی نکرده بود واکنش شاپور بود. _سـ...سلام _ببین کی اومده؟چطور طرف خونه‌ی من اومدی؟زنگ در رو زدی دست‌هات نجس نشد؟ الان ازم متنفر نیستی؟ یادت که نرفته اینجا خدایی وجود نداشت.. و به قلبش اشاره کرد. لبش به پوزخندی سرد و زهرآگین به گوشهٔ راست صورتش باز شد: _راستی ...علیک سلام .. نکنه راه گم کردی؟ فقط نگو که به خاطر شازده‌ت قدم رنجه کردی و اومدی اینجا خانم فرزانه مصفا... پسر و دختر جوان با چشمانی گشاده و دهانی باز به طرز صحبت کردن شاپور که نشانی از دردی عمیق داشت تا کینه و نفرت گوش می‌دادند. با همان حالت متعجب به یکدیگر نگاه کردند. "فرزانه مصفا"؟ می دانستند نام خانوادگی حلیمه مصفا است ولی شخصی به نام فرزانه مصفا را در فامیل اونمی‌شناختند. اما رنگ به‌شدت پریده، بدن لرزان و خم شدن شانه‌های حلیمه چیز دیگری نشان می‌داد. او چنین کسی را می‌شناخت. حلیمه سرش را بلند کرد. انگار سیلی خورده باشد. این حرف برایش بسیار ناخوشایند بود. جلوی دخترش و پسر برادر شوهرش اسمی گفته شد که سالها در جایی دفن شده‌بود. حالا جنازهٔ پوسیدهٔ آن اسم از زیر خاطراتش توسط مرد مقابلش بیرون کشیده شده‌بود. _نبش قبر کردن گذشته چه نفعی به حال تو داره؟ هنوز هم زبونت مثل شمشیر تیز می‌مونه. هنوز هم بی‌رحمی. فکر کردم گذشته رو فراموش کردی. گمون کردم می‌‌شه با تو در‌بارهٔ بچه‌هامون حرف بزنیم انگار فقط در حد خیاله. توی بی‌وجدان اول شوهرم رو ازم گرفتی حالا هم داری پسرم رو ...شاید هم گرفته باشی. شاپور که صورتش به رنگ گوجه رسیده‌بود و مشت‌هایش را طبق عادت همیشگیش هنگام عصبانیت محکم گره کرده بود فریاد زد: _کی داره از وجدان و رحم حرف می‌زنه؟ یادت رفته با من چکار کردی؟ چه بلایی سر مردی که تمام دنیاش تو بودی آوردی؟ فرزانه...نمی‌دونی تنها گذاشتن من میون اون فامیل پول پرست یعنی چی؟ نفهمیدی چه زجری کشیدم که وقتی فهمیدم تو رو از دست دادم. تو با پس زدن بدون علت من مزه درد و میل به انتقام رو به دل زخم خورده‌م چشوندی؟ چیِ من از مرتضی کمتر بود؟ تو باعث شدی خلا و ناامیدی زندگی بدون تو رو با ثروت و بی رحمی پر کنم. از شدت درماندگی تن به ازدواجی دادم که هرگز روح مردهٔ منو زنده نکرد. شدم آدمی که الان داری بهش التماس می‌کنی پسرت رو ببخشه... من بی وجدانم درست؛ در مورد مرتضی حق داری بگی. ولی در مورد پسرت، اون وجدان داشت که دل دختر من رو برد و بعد بهش نارو زد؟ برای چی؟ برای تلافی مرگ پدرش؟ ولی من همون اول به قول خودت هیولای شرارت بودم.