مهلقا هیچ حرفی برای گفتن نداشت. خودش شاپور را خواستهبود. اگر شاپور میفهمید که مهلقا و مادرش طهماسب را از دلباختگیش آگاه کردند. او هم چنان عرصه را بر پسرش تنگ کرد که فرصت تلاش برای رسیدن به آرزویش را از او گرفت. پدر حلیمه را تهدید کرد که به دخترش بفهماند شاپور لقمهٔ دهان آنها نیست.
وقتی دید شاپور دست بردار نیست. مرتضی دوست شاپور که همیشه او را "پاپتی دهاتی"مینامید جلو فرستاد که دست برقضا حلیمه شیفته اخلاق، منش و سادگی او شد و دیگر شاپور بیخبر از همه جا برای
همیشه پس زده شد.
عمری با این خیال که از مرتضی بهتر بود نه از نظر مالی، او خود را با اخلاق پهلوانی میشناخت. خود را دست پروردهٔ آسیهای در دربار فرعون میدانست.
این همه سال کینهٔ مرتضی و حلینه را بهدل گرفت. اما هرگز کاری نکرد که باعث رنجش او شود.
هیچ کس غیر از مهلقا این را نمیدانست. او هم بعد از مطرح شدن خواستگاری مجید از فرزانه برایش فاش شد.
مهلقا وقتی که فرزانه از ظلم پدرش در حق پدر مجید با شاپور حرف میزد، همه چیز را شنیده بود. برای آسودگی خیال دخترش که میدانست رازدار اوست، واقعیت را گفته بود. واقعیتی که فرزانه از پدرش اجازه گرفته بود که شب خواستگاری به مجید بگوید تا دل مجید از پدرش صاف شود.
اگر از ترس شاپور و حمایت از دخترشان نبود هرگز نمیگذاشت پای این خانواده به زندگیشان باز شود.
این تا وقتی بود که هنوز نمیدانست شاپور گذشته را فراموش نکردهاست
مهلقا عقلش به چشمش بود. اگر از چیزی یا کسی خوشش نمیآمد باید از سرراهش برداشته میشد.
فرصت دک کردن مجید پیش از اقدام خودش توسط خود مجید به او داده شده بود. اما از پا افتادن دخترش از برنامهاش خارج بود.
حالا باز باید کارخانه مغز معیوب و کینهتوزانهاش را بهکار میانداخت.
پسر، دخترش را از او جدا کرده بود و مادرش ممکن بود شاپور و ثروتش را از چنگ او در اورد.