زندگی احساسی برایش همیشه در درجه دوم قرار داشت. در برابر ابراز احساساتش صرفه جویی می‌کرد. از همان نوجوانی مثل پدر و مادرش ثروت حرف اول را می‌زد. شاپور تک پسر طهماسب و ماه‌بانو برای او گنج متحرک بود. خدمتکارش را که چشم و گوش مه‌لقا بود رادصدا زد. صنم شبیه گلوله کاموای صورتی قل قل خوران روبروی بانویش ایستاد. _ برو به آقا بگو خانم گفته این کولی‌ها رو بیاره تو عمارت جلوی در و همسایه آبرو داریم در ضمن با اینها حرف دارم. صنم که با آن هیکل گردش چشم غرایی گفت و برای انجام ماموریتش از خانم دور شد. _مه‌لقا رو دست کم گرفتی پسر طهماسب...فکر می‌کنی از قصه لیلی و مجنونتون خبر ندارم..حالا کاری می‌کنم هم خونه مادرت رو به نامم کنی هم پای این غربتی‌ها رو از زندگیم می‌برم. همه اینها را با لبخندی موذیانه زیر لب غر زد. در آن لحظه یادش رفته بود دخترش روی تخت بیمارستان در جدالربا مرگ بود.صنم پیغام مهلقا را به اربابش رساند. _خب ..می‌تونی بری تماشای اشکهای حلیمه هنوز ردی از درد را روی قلب شاپور می‌گذاشت. بعدداز این همه سال هنوز نمی توانست درماندگی را در چشمان او ببیند. زیر لب زمزمه کرد: چی می‌شد مجید پسر تو نبود؟ یک لحظه نقاب خونسردی این همهرسال از چهره‌اش افتاد؛ اما با یاداوری دخترش دوباره همان خشم ولی اینبار توام با غم با این حس مبارزه می‌کرد. با لحنی خشن به حلیمه گفت: نمی‌خوام در و همسایه شما رو با این وضع در خونم ببینن بهتره بیایین داخل این خواسته مه‌لقا هم هست باهات کار داره. حلیمه قلبش از این همه تحقیر بدرد آمده بود. می خواست از آنجا دور شود و هرگز چشمش به این خانه و صاحب خانه نیفتد؛ اما پای زندگی تنها پسرش در میان بود. او هر کاری برای نجات فرزندش می‌کرد. سرش را پایین انداخت. با شرنساری ناشی از حقارت حرفهای شاپور و زنش همراه با بهزاد و مدینا که هنوز چشمانش از برق اشک می‌درخشید پایش را داخل حیات بزرگ عمارت شاپور گذاشت. مسیر گذشتن از حیاط و رسیدن به پله‌های منتهی به ساختمان تقریبا طولانی بود. نزدیک صندلیهای فلزی رنگ سفید زیر سایبان درخت نارون نرسیده بودند با صدای مه‌لقا ایستادند. نگاه دو زن در یکدیگر گره خورد. یکی پر از تمسخر و کینه. دیگری پر از اندوه و تردید....