مجبور بود به این کوه غرور سلام کند؛ اما جواب سلامش لبخند موذیانهای روی لبهای باریک مهلقا بود.
عقلش را پس کلامش گذاشت: با چه رویی پاشدی اومدی در خونه من؟ اون از پسر بی همه چیزت که زندگی ما رو سیاه کرد، این از خودت که معلوم نیست
چشمت دیگه دنبال چیه زندگی منه؟
خیال می کنی می تونی با ننه من غریبم در آوردن رسوایی پسرت رو ماست مالی کنی؟ ببینم زیر اون
پارچه سیاهی که سرت انداختی جانماز و تسبیحت
رو هم آوردی؟...
همه محل به زودی میفهمن شماها با زندگی دختر من چیکار کردین ...
حرفهای آخرش دو تیر در یک کمان بود که یکی به قلب
حلیمه و دیگری به روح شاپور اصابت کرد.
- اصلا می دونی خونهای که توش نشستی و اربابشی
از صدقه سر همین شاپور؟
هیچوقت فکر نکردی شوهرت که هیچی نداشت چطور
با فروش زیر قیمت اون مغازه، هم بدهیش رو بده، هم
صابخونه شین، هم یه گاری بندازین زیر پاتون؟
اون شوهر گور به گور شدت بهت نگفت مالک اون خونه
شاپور بوده بدخت؟!
بهتون صدقه سر من و بچه هام رو داده...
فریاد شاپور هم نتوانسته بود جلوی نیش زبان همسر
کوتاه فکرش را بگیرد. رازش برملا شده بود.
یقین داشت دخترش زبانش قرص است. کس دیگری
غیر از مرتضی خبر نداشت، او هم در قید حیات نبود.
باقیمانده غرور شاپور در هم شکست.درمانده تر از قبل.
درست بود که از او دلگیر بود، ولی هرگز راضی به شکستن قلبش نبود.
حلیمه انگار از بلندی سقوط کرد. قلبش هزار تکه شد.
طعم تلخ ناباوری تمام وجودش را پر کرد.
از زخم زبانهای مهلقا دردناکتر:" محرمترین زندگیش همه چیز را از او پنهان کرده بود."
حالا چرایش را از چه کسی باید میپرسید؟
بیصدا شکست. پلک نمیزد. نه بغضی و نه اشکی.
هیچ توجهی به مدینا و بهزادی که نگاهشان سرگردان
بین آن جمع می چرخید، نکرد.
مثل آدم آهنی برنامه ریزی شده به طرف در آهنی بزرگ قصر مرد فداکاری راه افتاد که دیگر نمیشناخت.
گوشهایش صدایی غیر از فریادهای جنون آن زن نمیشنید.
باید به خانهاش میرفت؟اما آن خانه دیگر مال او نبود.
دیگر دلش نمیخواست نگاهش به خانهای بیفتد که در آن اگر چه کم داشتند ولی لبریز از عشق همسرانه و مادرانه بود.
باید به دیدن مرتضایش میرفت؟ با باور ترک خورده اش چه میکرد؟
باید پیش پسرش برود؟ دومین محرم زندگیش؛ اما
کجا؟..
#دانا