سوالی که از بنیامین پرسیده بودم و جوابش به بعد موکول شده بود را از اطهره پرسیدم: زن داداش! دلبستگی با وابستگی چه فرقی داره ؟ اطهره تکیه‌اش را به صندلی داد و پاسخ داد: دلبستگی پیوند عاطفیِ قویه، با افراد خاص. پایدار و دائمیه بین آدم‌ها. قلب‌های زیادی با یک قلب؛ اما وابستگی، تکیه به دیگرانه برای ادامه بقا، برای کمک گرفتن یا کمک کردن به دیگران؛ مثل یک طفلی که نیاز به مواظبت داره و به مادرش وابسته هست. وابستگی محسوسه؛ ولی دلبستگی ممکنه غیر قابل لمس باشه. کمی که مکث کرد، تو حرفش پریدم: یعنی چی؟ _ یعنی تو می‌تونی به یک شیء هم وابسته بشی،شبیه یک دختر بچه به عروسکش... می‌دونی؟ جدایی یا از دست دادن، خواسته یا ناخواسته، به دنبال خودش، آشفتگی، اضطراب، خشم و اندوه میاره...تهش میشه افسردگی. ببین صهبا! شاید روزی برسه با دختری که الان هستی، خیلی متفاوت باشی. هیچی مطلق نیست. دیر یا زود قابل تغییره. روزگار بدون توقف به راه خودش ادامه می‌ده؛ فرقی هم نمی‌کنه چقدر تلاش کنی تا متوقفش کنی، تغییرش بدی یا بازنویسیش کنی..‌. به همین سادگی، هیچی به هیچ وجه نمی‌تونه زمان رو نگه داره. همراش باید رفت تا یه جایی بایستی که این سرنوشت همه موجودات زندهه. پس خوب فکراتو بکن بیین از خودت و آینده‌ت چی می‌خواهی؟ زبانم سکوت می‌کند؛ ولی زبان قلبم حرف می‌زند: من آینده‌ای که خودم درِش شریک نیستم رو نمی‌خوام. نمی‌خوام نظاره‌گرِ تصمیمات دیگران واسه خودم باشم. مطمئنم با این آدم آینده‌ای ندارم. می‌خوام از خودم نظر بخوان، کسی باشه که قلبم ساکنم، واسش بلرزه همون حسی که تو ازش تعریف کردی. صدای زنگ آپارتمان رشته افکارم را پاره کرد. بنیامین و دوقلوها زودتر از وقتی که فکر می‌کردیم از مراسم دعا برگشته بودند. اطهره به استقبال همسرش رفت. قبل رفتن، آرامشی که از آمدن بنیامین در چهره‌اش پدید آمد را دیدم. یعنی این، همان دلبستگی است!؟ علی با چشمان آبی و موهای خرمایی، کپی برابر اصل مادرش و محمد با چشمان سیاه، شبیه پدرش؛ اما پر از شیطنت بچگانه؛ با سر و صدا وارد آشپزخانه شدند؛ اما بنیامین پشت سرشان نبود. _ سلام عمه جون! صبح بخیر علیک سلام! صبح نطلبیدتون بخیر. آفتاب از کدوم طرف دراومده که جناب محمد خان صبح ، اون هم جمعه، زود ، پا شده؟ _ هیچی عمه، گفتم برم برات دعا کنم، نه اینکه طفل معصومم و دعام مستجاب میشه. _زهر عسل بچه! حرفای خودم رو به خودم تحویل می‌دی جوجه؟ تو بزرگ بشی چی میشی؟ علی نگذاشت برادرش جوابم را بدهد. محمد اکه گذاشتی منم حرف بزنم:عمه جون بابام تو هاله، کارت داره... با شناختی که از برادرم داشتم فهمیدم حرف مهمی است که مستقیم به آشپزخانه نیامده... # دانا