<📖☕>
موضوع:پندآموز
از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن
👤 حسین حائریان
هنوز صدایش در گوشم هست، مادربزرگم را می گویم.
آن روزها هنوز مدرسه نمی رفتم.
پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه واقعی.
چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود.
پول هایم را در دست گرفتم و به سمت مغازه رفتم.
تمام مسیر را در فکرِ لذتِ رسیدن به آن توپ بودم.
آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم.
وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت.
حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده و آرزوهایت پریده است.
تمام مسیر را برگشتم.
وجب به وجب را با بغض نگاه کردم، نبود که نبود.
انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود.
پول هایی که برای من بودند، حالا دست نفر دیگری بود.
دوست داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم، ولی فقط بغض داشتم.
چند بار مسیر را رفتم و برگشتم.
از هر که رد می شدم، سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود.
مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم.
بغضم ترکید، مادر گفت فدای سرت.
پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم.
ولی مادربزرگ گفت از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن.
از آن شب سال های زیادی می گذرد.
هر شب وقتی همه خوابند، من گذشته ام را قدم می زنم.
وجب به وجب میگردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم تا بگویم شما برای من هستید.
بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام.
من فقط لحظه ای شما را گم کردم، اما وقتی گذشته ام را قدم می زنم آنها را پیدا نمی کنم، انگار کسی قبل از رسیدن من آنها را برای خود برداشته است.
کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید.
نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی، دیگر به دست نمی آوری.
هر شب صدای مادربزرگم در گوشم هست.
از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن.
•✾📚
@Dastan 📚✾•