#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلودو
نگاهی به نیما انداختم ، بازهم تو فکر بود.چرا فکر میکرد خانواده شیوا باهاش مخالفت کنن.؟چرا اینقدر دودل بود!نمیدونم حرفی از علاقه ش به شیوا چیزی به امیر گفته بود.فکر نکنم ،مگه از جونش سیر شده .
صورتم رو برگردوندم و به امیر نگاه کردم.بدون انتظارم داشت به من نگاه میکرد .
چیه تو هم امروز zoom کردی رو من .
با وارد شدن شیوا نگاهمون به طرفش کشیده شد .رفت طرف امیر و آروم یه چیزی بهش گفت که امیر با سرعت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.با اشاره گفتم،چی شده شیوا گفت:مامانم زنگ زدو گفت به امیر بگم ،مادر عمو هوشنگ حالش بد شده بردنش بیمارستان.
نیما اومد طرف ما و گفت:بی بی جون .
شیوا با سر حرفش رو تصدیق کرد .
نیما :امیدوارم بخیر بگذره شیوا :خدا کنه مهندس رضایی گفت:یعنی رفتن نیما:فکر میکنم -پس تکلیف نقشه ها چی میشه -میدونم ۲ تا از نقشه هارو صبح تموم کرد . بعد رفت طرف میز امیر و با نگاهی به نقشه گفت:این هم تقریبا تمومه ...من امروز کمی بیشتر میمونم این رو تموم میکنم. -پس اون ۲ تا نقشه دیگه چی میشه؟ -کدوم ۲ تا ؟! -صبح خود مهندس گفت ،۲ تا ی دیگه میمونه که خودش تموم میکنه . -تا شب بهش زنگ میزنم و میپرسم .
در همین لحظه موبایل نیما به صدا در امد .
نیما:امیر چی شده ......باشه خیالت راحت باشه من تمومش میکنم .اون ۲ تا نقشه دیگه چی...... .........مطمئنی ....باشه ...رسیدی یه خبر بده
گوشی رو قطع کرد و گفت امیر بود .
خدا جون ،حالا من یه چیزی گفتم اون نتونه نقشه ها رو تموم کنه ،اما نه دیگه به قیمت جون مادر بزرگش .عجب کاری کردما......حالا خدا جون یه چیز دیگه من ۵۰۰ تا ،نه نه ۴۵۰ تا صلوات نذر میکنم در عوض حال مادر بزرگش خوب بشه .اون وقت قول میدم امشب جور اون ۲ تا نقشه رو هم خودم بکشم .جهنم و ضرر ....دل رحمم دیگه ....باشه خدا جون ......خیل خوب بابا همون ۵۰۰ تا صلوات .
شیوا: حواست کجاس ،مستانه ؟ -هان چیه ؟ -میگم من بابام میاد دنبالم صبر کن تو هم میرسونیم. -مزاحم میشم .خودم میرم -مزاحم چیه .خود بابام گفت میرسونیمت -باشه پس ......ممنون.
از خستگی نا نداشتم از پله ها برم بالا .یه دوش گرفتم و ساعتم رو کوک کردم رو ۷ .باید به قولم عمل میکردم و هرطوری که شده اون ۲ تا نقشه رو برای فردا آماده میکردم. با صدای خش خش چشمهام رو باز کردم .خوب آلود گفتم:هستی دنبال چی میگردی تو کیفم. -آدامس -ندارم طلبکار نگاهم کرد ورفت بیرون.
به ساعت نگاه کردم .یک ربع به ۷ بود .یه خمیازه کشیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره رفتم و با آب سرد صورتم رو شستم.
سرم رو نقشه بود که مادرم اومد تو اتاق .
-دختر مگه تو شام نمیخوای . -الان میام مامان.
یه نگاه به نقشه کرد و گفت :مگه نگفتی این ترم ،درس و مشق نداری ؟ -مامان درس و مشق چیه .مگه من کلاس اولیم -فرقی هم با کلاس اولیه نداری
دلخور نگاهش کردم.
-از شیرین چه خبر ،کم پیدا شده . -راستی یادم رفت بگم .شیرین حامله اس .
هستی اومد تو اتاقم و گفت:کی حامله اس
مادرم یه چپ نگاهش کرد
هستی:خب صداتون تا بیرون میومد
مادرم با اخم رو از هستی گرفت و گفت:مبارکش باشه ....اما چند ماه دیگه که شکمش بالا اومد چطور میخواد کار کنه ؟ -این ترم رو دیگه نمیاد .این واحد رو انداخت -حیف شد . خواست از اتاق بره بیرون که گفت:راستش رو بخوای تو هم باید این ترم رو بندازی . -آخه چرا؟ -تو دختر تنها ،توی اون شرکت که همشون مرد هستن ،مخصوصا با ۲ تا مرد مجرد ،شاید هم بیشتر ،بمونی که چی بشه .فردا پشت سرت هزار جور حرف نا رابطه .
-مامان ،من تنها نیستم .بجز من ۲ تا خانوم مهندس هم هستن.بعلاوه شیوا هم منشی شرکت شده -شیوا؟! -اره از امروز کارش رو شروع کرد. هستی گفت:مامان خانوم حالا که خیالتون راحت شد بفرمایید شام یخ کرد.
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••