🚩 حالا یک هفته­ ای بود که خانم مدیر به مدرسه بازگشته بود و برای نخستین بار می­ خواست در صبحگاه سخنرانی کند. خانم پاشایی از کنار تریبون دور شد و شاید چند قطره اشک هم ریخت. آفتاب بهاری، سخاوتمندانه بر حیاط سیمانی مدرسه می­ تابید و خانم مدیر با سرفه ­ای، سخنان خود را آغاز کرد. «به نام خداوند جان و خرد… دختران عزیزم! من شش سال پیش بازنشسته شده­ ام و دیگر توانی برای ادامه­ کار در خود نمی­ بینم. شاید این آخرین روزی باشد که در خدمت شما هستم. بارها گفتم که پشت بام­ های زیادی مشرف به حیاط مدرسه­ ماست و بهتر است که در حیاط هم روسری سر کنید. بچه­ ها کمی به خود آمدند و خانم مدیر که به وضوح زردتر و پیرتر شده بود ادامه داد. من حالا نه به عنوان مدیر این هنرستان که به عنوان یک دوست با شما حرف می­زنم. از سه روز پیش که با استعفایم موافقت شده است تا به امروز، با خودم درگیر بودم که در آخرین صبحگاه کاری ام چه بگویم و چگونه خداحافظی کنم. چیزی به ذهنم نرسید. هیچ چیز! سی و شش سال پیش یعنی تابستان سال هزار و سیصد و چهل و هفت که من وارد آموزش و پرورش شدم، لیسانس داشتم. آن سال شرکت نفت دختران دیپلمه استخدام می­ کرد و لیسانسه ­ها را روی چشم می­ گذاشت. پدرم اجازه نداد به شرکت نفت بروم. گفت: آبادان دور است و پر از انگلیسی و آمریکاییِ چشم ناپاک و شراب خور! البته درست هم می­ گفت. اما استخدام برای دفتر مرکزی شرکت نفت در تهران بود نه آبادان. پدرم با استخدام در تهران راضی بود اما نامزدم که خودش معلم بود، قبول نکرد. یک روز که پالتوی خاکستری و رنگ و رو رفته­ اش را پوشیده بود، دستی به سبیل­ های پرپشتش کشید و گفت: بهتر است در تهران بمانی! البته می­ دانم شما از حرف­هایم سر در نمی­ آورید. انتظاری هم ندارم که سر در بیاورید. حق هم دارید که سر درنیاورید. اما دلم خواست که در این آخرین روز کاری، این­ها را بگویم». چشمان خانم ناظم آن سوتر سوسو می­زد و دخترها شق و رق ایستاده بودند و خواب بهاری از چشمان­شان رمیده بود. من در چند سال اول کوشیدم همانی باشم که نامزدم می­گفت. اما پس از مرگ ناگهانی او، کارم شده بود جیغ و داد کردن بر سر دختران و اولیای دخترانی که درس نمی­خواندند و میانگین نمره‌های‌شان پایین بود. شاید به خاطر همین سخت­گیری­ها و جیغ و فریادها بود که شش سال پس از بازنشستگی، باز هم از من خواهش کردند که بمانم. به هر حال حلالم کنید. فردا یک مدیر دیگر برای‌تان می‌فرستند. باز هم می­ گویم که سمت بازار و مولوی و عودلاجان نروید. توی این خرابه‌ها معلوم نیست چه خبر است. پر از دزد و معتاد! جلوی دهان‌تان را می‌گیرند و خدا هم به دادتان نمی‌رسد. مستقیم از خانه بیایید و به خانه بروید. توی یک خط راست. حلالم کنید. خدا حافظ. چند نفر از دخترها گریه کردند و خانم پاشایی هم با چشمانی اشک بار به پشت تریبون آمد و فرمان رفتن به کلاس را صادر کرد. هنگام رفتن به کلاس، سپیده، خانم مدیر را بغل کرد و ناله سر داد. مرجان هم اگر چه خجالتی بود اما این کار را کرد. به هر حال خانم مدیر آن دو نفر را از دست اوباش مست نجات داده بود. اما مریم فقط به یک تصویر فکر می­ کرد. به لحظه ­ای که او روی پلّه‌ها ایستاده بود و دید که چگونه چاقو در قلوه‌ی خانم مدیر فرو رفت و او لرزید و افتاد و خون بی اختیار از زیر مانتویش به بیرون نشت کرد. مریم از خانم مدیر خوشش نمی‌آمد اما دلش سوخت. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓