🚩 فردای آن روز مدیری دیگر در مراسم صبحگاه معرفی شد؛ خانم پورجوادی. خانمی جوان که خستگی‌ناپذیر و پر انرژی به نظر می رسید و در همان روز نخست، جوری رفتار کرد که گویا می­ خواهد گربه را جلوی حجله بکُشد. شق و رق راه می­ رفت و از بسیاری چیزها ایراد می­ گرفت. خانم پاشایی مانند کارگزاری که کارش را بلد باشد، دستورات مدیر تازه وارد را با صدایی نازک برای بچه­ ها بازگو می­ کرد. خانم پورجوادی نیامده، به انباری و کلاس‌ها و پشت بام و دیوار و خیلی چیزهای دیگر ایراد گرفت. به کلاس ها می ­رفت و سخنرانی یک ساعته و غرّایی ایراد می­ کرد. رفتار و واکنش دخترها در برابر مدیر جدید، آمیزه‌ای از ترس و احترام بود. پشت سر از رفتارش شکوه می‌کردند و از کنارش با احتیاط و احترام رد می­شدند. خانم مدیر نشان داد که با کسی شوخی ندارد. آبدارچیِ مدرسه را مجبور کرد که هر زنگ پس از ورود دختران به کلاس، به دستشویی برود و سطل‌های پسماند را نگاه کند تا مبادا نوار بهداشتی در آنها مانده باشد. در سومین روز کار، کارگران چند گلدان بسیار بزرگ آوردند با درختچه­ هایی که کسی نام‌شان را نمی‌دانست. بعد هم چند نفر گچ‌کار و نازک‌کار سراغ دیوار دستشویی‌ها رفتند و شعارها و نگاره‌هایی که دختران نوشته و کشیده بودند را با لایه‌ای از گچ پوشاندند. خانم مدیر سه نفر از دخترانی را که نامزد کرده بودند، به دفتر مدرسه فراخواند و بی آن که به زاریدن و نالیدن­ های جگرسوزشان وقعی بنهد، در کمتر از ده دقیقه اخراج‌شان کرد. البته این کارش هم طبق قانون و بخش‌نامه بود. آنان بایستی به مدارس شبانه‌ای می‌رفتند که ویژه‌ی متاهلان بود. او در ادامه­ اصلاحاتش، می‌خواست دیوارهای مدرسه را بالاتر ببرد تا کفتر بازها نتوانند حیاط را دید بزنند اما خیلی زود فهمید که این کار ناشدنی است و دیوار پنج متری، هزینه‌ای گزاف در پی خواهد داشت. یک هفته­ از آمدن مدیر تازه وارد می‌گذشت که خیلی چیزها تغییر کرد. دیوارها رنگ و دستشویی‌ها تمیز شد. درختچه‌هایی با برگه‌های سبز در حیاط هویدا شد. زنگ تفریح دوم خورده بود. دخترها در حیاط بالا و پایین می‌جستند. خانم پورجوادی لیوان چایش را دست گرفته بود و از پشت پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و از دگرگونی‌هایی که ایجاد کرده بود، خرسند به نظر می‌رسید. معلم‌ها در آبدارخانه چای و بیسکویت می‌خوردند و هر از گاهی با صدای بلند می‌خندیدند. وقتی معلمان، لطیفه‌های غیر اخلاقی تعریف می‌کردند و یا خاطرات شبانه‌ی خود را به آرامی اما رسا روایت می‌کردند، خانم مدیر دندان‌هایش را به هم می‌سایید و آرزو می‌کرد که قهقه‌های‌شان را نشنود. خانم پاشایی، چند نفر از دخترها را با موهای ژولیده و چهره‌های خراشیده به دفتر آورد. آنان را کنار در ایستاند و کوشید تا بر خشم خود چیره شود. صدای زیر و نازکش در دفتر مدرسه پیچید اما پیش از آن که موفق به گفتن شود، با اشاره‌ خانم مدیر بیرون رفت. دخترها درهم و برهم حرف می‌زدند. خانم پورجوادی لیوان چایش را روی میز گذاشت. درِ دفتر را قفل کرد. سکوت حکمفرما شد. یک بار درازای دفتر را با چهره­ ای مبهم و گام‌هایی شمرده قدم زد و ناگهان برگشت و جیغ گوشخراشی کشید. «اراذل و اوباش فقط توی خیابان نیستند. شما هم یک پا اوباش هستید. شاید هم دو پا اوباش هستید. لات‌های بی سر و پا! تفاله‌ها! می‌دانید وقتی گچ‌کارها در دستشویی می‌خندیدند و درباره‌ی نقاشی‌های شما حرف می‌زدند، من چه حالی داشتم؟ چقدر تحقیر شدم؟ هان»؟! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓