رمان قسمت بیستوپنجم -اره دارم هسلا همه چیم اوکی هستش .. اما نمیدونم ... کار برام پیدا نمیشه .. اگه میبینی این همه ماه به هم ریختم واسه اینکه کار ندارم . اگه میبینی زود میام خونه واسه همینه .. اگه میبینی بعضی روزا خونه ام واسه همینه -هیراد ؟؟؟ از مهر تا حالا بی کاری و من الان باید بفهمم ؟ واسه چی بهم نگفتی ؟ -نمیخواستم نگران بشی -خب الان که داریم بچه دار میشیم که بیشتر نگرانم .. پس این همه مدت از کجا میاوردیم ومیخوردیم ؟ -بابا کمکمون میکنه -وای خدا باورم نمیشه .. بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن تو اتاق .. اصلا باورم نمیشد .. -هیراد همش تقصیر محمدرضاست . لابد اون کاری کرده که تو نتونی جایی کار پیدا کنی .. اره حتما تقصیر اونه خدا ازش نگذره هیراد حالا به هسلا چی بگم ؟؟؟ چطوری قضیه رو بگم ؟؟؟ وای خدا اگه از کس دیگه بشنوه چی .. منو ترک میکنه میره ..خدایا چطوری خودمو از این گرفتاری نجات بدم ؟؟ خودت کمکم کن بعد از حرف زدن با هسلا انقدر به محمدرضا بد و بیراه گفت که خوابش برد .. خدایا من چطوری کار پیدا کنم حالا من چجوری شکم زن و بچمو سیر کنم .. تا کی بابا خرجمو بده ؟ انقدر فکر و خیال کردم که منم کنار هسلا خوابم برد ... هسلا صبح بیدار شدم .. امروز جمعه بود .. حوصله اینجا موندن رو دیگه نداشتم دلم میخواست برم خونه .. خونه خودم .. -هیراد ؟ هیراد بیدار شو -ها ؟ چیه ؟ جونم ؟ چی شده هسلا خوبی ؟ حالت بده ؟ -نه نه خوبم اروم باش .. هیراد بیا بریم خونمون -الان ؟ واسه چی ؟ -نمیدونم ولی دیگه نمیتونم اینجا بمونم خسته شدم دلم خونه خودمون رو میخواد -باشه عزیزم بیا الان یکم دراز بکش مامان اینا که بیدار شدن میریم حدودای ساعت 11 بعد از صبحونه با کلی زور و زحمت راه افتادیم بریم خونه خودمون .. تو فکر این بودم فردا برم دم خونه محمدرضا اینا ... باید باهاش حرف بزنم .. اونی که دم از عشق و عاشقی میزنه چطور دلش میاد منو بدبخت کنه .. هیراد مگه دوست صمیمیش نبود .. چطوری میتونه هرطور بود جمعه رو با کلی فکر و خیال گذروندم .. فردا صبح بعد از رفتن هیراد بلند شدم و اماده شدم .. سوییچ ماشینو برداشتم و راه افتادم سمت خونه محمدرضا اینا .. همیشه وقتی میرفتم خونشون به دیدار شیدا میرفتم اما حالا ... اگه شیدا بود نمیزاشت محمدرضا اینکارو بکنه .. وقتی رسیدم ماشینو روبه رو خونشون پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .. عه این که ماشینه هیراده ... دره خونشونم بازه .. اروم رفتم داخل .. صدای هیراد و میشنیدم .. خیلی داد میزد .. خدایا چی شده ؟ چرا اومده اینجا از پله های توی حیاط گذشتم و رسیدم به در ورودیشون .. صدای محمدرضا بود : تقصیر خودته ... بی خود کردی با هسلا ازدواج کردی .. توام بهم نارو زدی .. من بهت گفتم ازدواج نکن .. گفتم نامزدی رو بهم بزن بهم زدی اما الان ازدواجم کردی هیراد: اصلا همش تقصیر توئه .. واسه چی تو زندگیم دخالت میکنی ممد ؟؟؟ محمدرضا : دخالت میکنم چون تو حقی نداشتی هسلارو عقد کنی حقی نداشتی باهاش ازدواج کنی میفهمی؟ هیراد: به تو چه اخه ممد .. به تو چه ربطی داره من با هسلا ازدواج کردم ؟ دوسش دارم دلم خواسته ازدواج کنم محمدرضا: هیراد ببند دهنتو .. هیراد : تو ولی الان بهم نارو زدی .. تو الان بیچارم کردی .. تو میدونستی من به این اسونیا نمیتونم جایی کار پیدا کنم .. میدونستی محمدرضا : به من چه ؟ من فقط از شرکت بیرونت کردم .. همین .. جلوی کار پیدا کردنتو که نگرفتم هیراد : اما میدونستی جایی بهم کار نمیدن اگرم بدن انقدر حقوقش کمه که واسه یه لباس هسلا هم نمیشه .. محمدرضا: الان اومدی اینجا التماس کنی رات بدم تو شرکت ؟ هیراد: از گشنگی هم بمیرم نمیام منت توئه نارفیق رو بکشم .. محمدرضا بدجور بهم خنجر زدی .. محمدرضا : جمع کن بابا .. میخواستی نری زندان الان بهت کار میدادن همه جا .. اصلا واسه شرکت منم خوب نیست یه ادمی مثل تو که سابقه زندان داره تو شرکتم باشه چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هیراد ؟؟؟ زندان ؟؟؟ زندان ؟؟؟؟ رفتم داخل داد زدم -هیراد ؟؟؟؟؟؟ زندان ؟؟ تو کی زندان بودی ؟ ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••