╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💦⛈💦⛈💦⛈💦⛈💦
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣۱ ঊঈ═┅─╯
پزشک هر دوی آنها را بستری کرد و به پرستار دستور داد که معده آنها را شستشو دهد. یک نوع مسمومیت غذایی بود و چندین نفر دیگر هم به این درد مبتلا بودن...
بعد از شستشو چونکه بدنشان ضعیف شده بود سرم تقویتی برایشان زد...
حالشان که سر جا آمد حمید به آنها تذکر داد که این همه غذای بیرون نخورند...
خدا را شکر این ماجرا هم به خوشی تمام شد.
سهیل و ارشیا برای خودشان جوانی رشید شده بودن و کم کم باید آماده کنکور میشدند. در یکی از روز ها خسته از مدرسه بازگشتند سهیل کیفش را پرت کرد که ناگهان خورد به قاب عکس بابا یاشار همین که خواست بیفتد ارشیا قاب را گرفت خیلی عجیب بود پشت قاب پاکتی نامه وجود داشت نامه را باز کردند و متن آن را خواندن...
بابا یاشار نوشته بود در اطاق استراحتگاه زیر کاشی ابی رنگ مقداری پول برایشان گذاشته بود و علاوه بر پول سند مغازه هم آنجا ست. آنها حمید را در جریان گذاشتن حمید به همراه سایه امد فرش اطاق را کنار زدند کاشی ابی رنگ را برداشتند و زیر کاشی طبق گفته بابا یاشار هم پول بود و هم سند مغازه...
سهیل و ارشیا خودشان را عقب کشیدند حمید گفت:
+بچه ها چرا خودتون رو عقب کشیدین این پول مال شماست حتی سنده مغازه هم برای شماست خود بابا یاشار اینو خواسته ... خواسته منم اینه... ما که نیازی نداریم شما خیلی برای مغازه زحمت کشیدین بابا یاشار هم خوشحال میشه
سهیل از حمید بسیار تشکر کرد. سهیل و ارشیا چون کامپیوتر نداشتند به حمید پیشنهاد داد که عصر باهم بروند کامپیوتر بخرند...
✍نوشته
#محمدجواد
💦⛈💦⛈💦⛈💦⛈💦
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662