#پارت53 رمان یاسمین
فردا صبحش بعد از صبحونه ، تا ياور از ساختمون بيرون اومد نوچه هاي اكبر يقه شو گرفتن و بردنش تو حياط پشتي . اكبر اونجا
ياور حسابي ترسيده بود . دست كرد تو جيبش كه چاقوش رو در بياره كه اكبر امونش نداد و تا مي خورد كتكش زد . منتظرش بود
. بدبخت خونين و مالين شده بود . آخر كار هم اكبر از توي جيبش چاقو رو در آورد و ورداشت . دلم خنك شده بود اما دلم هم
. براش مي سوخت
بچه ها همونطوري ، يه گوشه ولش كردن و رفتن . يه ساعتي همونجا دراز به دراز افتاده بود . بعد بلند شد و يواش يواش رفت
طرف منبع آب و صورتش رو كه خون روش خشكيده بود، شست . داشتم بهش نگاه مي كردم كه يه دفعه در بزرگ يتيم خونه باز
شد و يه ماشين شيك اومد تو حياط . دم پله ها نگه داشت و راننده پياده شد و در ماشين رو باز كرد و يه خانم و آقا كه لباسهاي
. قشنگي تن شون بود ازش پياده شدند
همه بچه ها دور ماشين جمع شديم . برق مي زد ! عكسمون تو شيشه هاش معلوم بود . راننده مواظب بود كه دست به ماشين
نزنيم . تا يكي از بچه ها مي خواست بهش دست بزنه ، هولش مي داد يه طرف. يه نيم ساعتي كه گذشت بابا سليمون اومد و گفت
باز چه خبر شده بود ؟ زود صف كشيديم . ايندفعه مدير يتيم خونه خودش اومد تو حياط . حتماً موضوع مهمي . همه صف بكشيم
گوش كنين كره خرها ! اين آقا وخانم كه با اين ماشين تشريف آوردن اينجا ، : پيش اومده بود . وقتي همه ساكت شديم مدير گفت
مي خوان يه بچه رو به فرزندي قبول كنن . مثل آدم واستين و حرف نزنين . اگه شانس تون بزنه و يكي از شماها رو انتخاب كنن ،
! خدا براتون خواسته
ديگه زندگيتون از اين رو به اون رو مي شه اين خانم و آقا خيلي پولدارن خيلي هم مهربون . حاال الل موني بگيرين و مثل بچه
. آدميزاد ساكت واستين
. در همين وقت اون خانم و آقا همراه خانم اكرمي از پله ها پائين اومدن
اون مرد و زن تقريباً پير بودن . هر دو صورتهاي مهربوني داشتن . بدون اينكه دست خودم باشه ، يه لبخند گوشه لبهام نشست .
نمي دونم چرا فكر مي كردم كه اونها من رو انتخاب مي كنن . نمي دونم چطور يه دفعه دلم از . احساس عجيبي پيدا كرده بودم
. اينجا كنده شد
. انگار يكي بهم مي گفت كه تا چند دقيقه ديگه از اينجا مي ري
تو رويا خودم رو ديدم كه صاحب پدر و مادر شدم و مثل اون دختر بچه ، لباسهاي اعياني ، اين ور و اون ور مي رم و پدرم و
. مادرم مواظبم هستن
تو اين افكار بودم كه يه دفعه متوجه شدم اون خانم و آقا جلو روم واستادن . نگاه ان خانم خيلي مهربون بود . انگار داشت با
. چشمهاش نوازشم مي كرد
بعد از مدتي كه نگاهم كرد ، آروم يه چيزي به اون آقاهه گفت و من رو نشونش داد و اون هم سرش رو به عالمت موافقت تكون
. داد
!انگار تو آسمون ها پرواز مي كردم . يعني مي شد كه اونها من رو انتخاب كنن ؟
. اون خانم از من پرسيد : پسرم يه چيزي مي خوام ازت بپرسم
. تمام وجودم گوش شد
تو رو تازه اينجا آوردن ؟ جواب دادم نخير خانم ، من چندين ساله كه اينجا زندگي مي كنم . پرسيد پس چرا اينقدر صورتت :پرسيد
و لباسهات تميزه ؟ چطور مثل اونهاي ديگه صورتت چرك و كثيف نيست ؟ چرا سرت شپش نداره ؟
. اون موقع بود كه توي دلم اون دختر بچه رو دعا كردم كه بهم گفته بود بايد خودم رو بشورم و تميز كنم
بالفاصله گفتم براي اينكه من از كثيفي بدم مي آد . خانم من هر دو روز يكبار خودم رو مي شورم . با اينكه بعد از تميز شدن باز هم
شيپيش ها مي آن طرفم. آخه مي دونين ؟ شيپيش ها مي آن طرفم . آخه مي دونين ؟ شيپيش از سري كه تميز باشه خوشش مي آد
و مي آد طرفش . اما من بازم خودم رو مي شورم . هم اون خانم و هم اون آقا از جوابم خوششون اومد . خانمه رو به مدير يتيم
. آقاي مدير ما همين آقا پسر رو با خودمون مي بريم . لطفاً ترتيب كارها رو بدين : خونه كرد و گفت
دلم مي خواست بپرم و هر دوشون رو ماچ كنم . دلم مي خواست مدير رو ماچ كنم . دلم مي خواست كه حتي خانم اكرمي رو هم
. ماچ كنم ! احساس مي كردم ديگه ازش كينه ندارم هيچي ، دوستش هم دارم ! از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم
مدير بطرف دفترش حركت كرد كه يه دفعه خانم اكرمي اومد جلوي اون خانم و آقا و گفت : اگه من جاي شما بودم اين بچه رو
.انتخاب نمي كردم
خانمه پرسيد چرا ؟ خانم اكرمي گفت : اين بچه ناجوره ! وحشيه ! به درد شما نمي خوره . اين بچه سرگرمي ش اينه كه موش
! بگيره و با نخ دار مي زنه . قورباغه مي گيره و شكم زبون بسته ها رو پاره مي كنه و دل و رودشون رو مي كشه بيرون
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662