#پارت231 رمان یاسمین
مونده بودم چيكار كنم . لب دريا نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم . مي گشتم و مي رفتم يه جاي ديگه
يعني اومده اينجا ؟
! با خودم گفتم نكنه رفته جلوي ويالي فرنوش اينا ؟
پرسون پرسون ويالشون رو پيدا كردم . از مغازده دارها كه نزديك ويالي فرنوش مغازشون بود ، سراغ ويالي ستايش رو گرفتم
! متأسفانه فهميدم كه يه پسر جووني هم نشوني اونجا رو مي پرسيده
. نفهميدم چطوري خودم رو رسوندم اونجا
يه چيزي توي نور برق مي زد ! رفتم جلو گردنبند . اما كسي تو ساحل نبود . پرنده پر نمي زد . چشمم افتاد به نرده ويالي ستايش
. طالي فرنوش بود كه به نرده آويزون شده بود و يه نامه هم الي نرده ها بود
: وازش كردم . خط بهزاد بود . نوشته بود
. رفيق اگه اومدي دنبالم و اين رو پيدا كردي ، برام بندازش تو قبرم . خودم نمي تونم اين كار رو بكنم-
خداحافظ
بهزاد
. آخ كه دير رسيده بودم
. ولي شايد هنوز وقت داشتم
. با هر بدبختي بود از اون ور ساحل يه قايق اجاره كردم و زدم به آب
! تمام دريا رو گشتم اما رفيق من هيچ جا نبود
. برگشتم و همون جا تو ساحل نشستم
. دو سه ساعت بعد ، حدود دويست سيصد متر پايين تر ، ديدم شلوغ شده
. بلند شدم و دويدم اون طرف
. مردم و ماهيگيرها همه جمع شده بودن دور يه چيز . پاهام مي لرزيد . رفتم جلو
!! چي ديدم
! بهزاد ، رفيق من ! تو ساحل خوابيده بود
. تو تور ماهيگيرها گير كرده بود و اونهام كشيده بودنش بيرون
! اما چه فايده ! ديگه دير شده بوده
. دريا يه عشق جاودانه رو تو خودش پنهون كرد
. دو روز طول كشيد تا جنازه اش رو تحويل دادن
. بچه هاي دانشگاه كه خبرشون كرده بودم ، همه اومده بودن شمال
وقتي داشتن مي شستنش صداي گريه بچه ها شيشه . دو روز بعد با يه آمبوالنس برش گردونديم و مستقيم رفتيم براي خاك سپاري
! ها رو مي لرزوند
. طفل معصوم هيچ فرقي نكرده بود . همون صورت قشنگ و مردونه . همون چشمهاي نجيب . همون ابروهاي كمون و مردونه
. فقط انگار خوابيده بود
. وقتي گذاشتنش تو قبر و مي خواستن خاك روش بريزن ، يواشكي بدون اينكه كسي بفهمه ، زنجير فرنوش رو انداختم تو قبرش
. تو مردن هم يادگاري فرنوش رو از خودش دور نكرد
! تمام بچه ها ، دختر و پسر و تمام كسايي كه از قصه اين دو نفر با خبر شده بودن ، زار زار گريه مي كردن
! بهزاد افسانه شد
. بعد از اون ، چه روزها و شبهايي كه رفتم سر قبر رفيقم و باهاش حرف زدم ! اما دريغ از يه كلمه جواب
. رفت و منو با يه دنيا خاطره خودش تنها گذاشت
!چه گلي بود اين پسر
! كاش الل شده بودم و اون روز جاي شوهر خاله م ، يكي ديگه رو مي گفتم مرده
. طفلك از يه قرون پولي كه بهش رسيده بود ، استفاده نكرد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662