❌ داستانی که بیشترین بازدید را داشته است👌😭😭😭😭 خواهش میکنم حتما داستان زیر رو بخونید خواهش میکنم😔 😔من هم میتونم.... 😔 آغاز سقوط گفتن کلمه (من) است 🎽 ❌ رفیق من علی که خیلی مذهبی بود زبون زد عام وخاص بود همیشه میگفت من هم میخوام مثل ابن سیری مثل تو مکان گناه با یه تنها باشم ولی این کارو انجام ندم ببینم واقعا خدا بهم یه ویژگی خیلی خاص میده? ❗️این ماجرا گذشت و منو علی بخاطر کارمون مدتی همدیگرو ندیدیم تا اینکه..... 🔴 خواب بودم ساعت 1 شب گوشیم زنگ خورد گیج خواب بودم دیدم یه شماره ناشناس چندین بار بهم زنگ زده تا باز زنگ زد جواب دادم دیدم علیِ برگشت بهم گفت آرش جان مادرت پاشو بیا فلان جا دارم بدبخت میشم توروخدا زود بیا فقط زود بیا لعنتی😭. ماهم با هزار بدبختی راه افتادیم کجا ? نمیدونم فقط اسم محله رو گفته بود.. قدیم کوچه پشتی علینا یه زن به ظاهر معمولی (از لحاظ اعتقادی) بود که خیلی زیبارو وزبون باز بود خیلی... گفتم شاید علی اونجاس نزدیکای محله شدم زنگ زدم به علی با هزار بدختی جواب داد یه دفعه دیدم داره نعره میزنه به زنه میگه توروخدا سمیرا من اونیکه فکر میکنی نیستم بیا از دوستم بپرس منم که گیج گیج بودم اصلا نمیدونستم درمورد چی داره صحبت میکنه یه دفعه گوشی رو داد به زنه الو کرد منم سلام دادم گفت این پسره عوضی میخواسته آبروی منو ببره داشت فیلممو میگرفت الانم داره میگه میخواستم یادگاری نگهدارم ... آقا پسر علی اگه نمیخواسته آبروی منو ببره یا تهدید کنه ??چرا منو برهنه.. چراجوری برنامه چید که من نفهمم داره فیلم میگیره? منم با بدبختی برگشتم سیر تا پیاز قضیه رو بهش گفتم .. گفتم این میخواسته خدارو امتحان کنه حالا نمیدونم چرا تا اون مرحله پیش رفته.... ولی قرار گذاشته بود که با یه زن تو خونه خلوت کنه کاری نکنه بیاد بیرون بگه خدایا بخاطرت ازین گناه دست کشیدم..... تا جملم تموم شد سمیرا گفت گمشو بابا به روباه گفتند شاهدت کیه گفت دمم این قرار بود اگر این اتفاق بین خودش و خداش باشه پس تو برای چی میدونستی???? بعد گوشی رو قطع کرد هرچی زنگ زدم جواب ندادن..😭😭 من تا روشنایی هوا منتظر موندم دلم داشت مثل سیرو سرکه میجوشید چون میخواستم برم سرکار مجبور شدم برم.... ازون روز گذشت من هر روز زنگ میزدم جواب نمیداد یا خاموش بود... چندین بار رفتم خونشون اخرین بار بعد چند بار پیچوندن مادرش گفت علی رفته مشهد.... مادرش ازم پرسید چیزی شده?? منم نمیدونستم مادرش واقعا چیزی نمیدونه یامنو داره سیاه میکنه.... گفتم نه حاج خانوم راستیتش یه نامردی در حقش کردم ازم دلخوره نمیدونم چطور از دلش در بیام... مادرش برگشت گفت عموی علی تو خیابون امام رضا نزدیک حرم زندگی میکنه میخوای برو اونجا فرداش تعطیل بود پسفرداشم جمعه من یه تاییدیه زدم ازش تشکر کردم ادرس گرفتم خدافظی کردم... اومدم خونه کلی فکر کردم بالاخره تصمیم گرفتم برم مشهد...... یه دونه چارتر گرفتم شبی راه افتادم ... اخرای شب بودو منم آلاخون بالاخون خلاصه یه مکانی پیدا کردیم خوابیدیم فرداش کله صبح بود رفتم جلو در خونه عمو علی حقیقت روم نشد زنگ بزنم گفتم خوابن روز تعطیلی زنگ بزنم چی بگم ..... خلاصه منتظر موندم زن عموش بادخترعموش تقریبا ساعت 9 بود در و باز کرد داشت میرفتن بیرون من رفتم جلو سلام دادم گفتم سلام ببخشید خانوم شما زن عموی علی ...ش هستید گفت بله شما ? گفتم الان علی اینجاس گفت بله تعجب کرده بود... گفتم من رفیقشم اینجا اومدم زیارت قرار بود با علی بریم جایی بعدم بریم هیئت علی گوشیشو جواب نمیده فکر کنم خوابه میشه صداش کنید..... در صورتی که علی خطش خاموش بود.... زن عموش برگشت گفت باشه الان میرم صداش میکنم دخترش خدافظی کرد با مادرش عجله داشت منم یه لحظه دیدمش واقعا به چشم خواهری خیلی نجیب و خانوم بود....حالا بماند... قلب منم داشت از جاش در میومد گفتم اگر نیاد یا یه چیزی بگه کلا بد میشم آبرومون میره حالا فکر میکنند چی شده ازین حرفا... یه خورده منتظر موندم دیدم زن عموش اومد پایین گفت بهش گفتم گفت شما برو منم سر و صورتمو بشورم میرم پایین زن عموهم از من خدافظی کرد البته تعارفم کرد که بفرمایید خونه منم دارم میرم بیرون فقط هادی خونس(پسرعموش) منم گفتم نه ممنون مرسی منتظر میمونم باید بریم دیر شده. خلاصه بعد نیمساعت علی اقا تشریفش رو آورد تا رودر رو شدیم عوض معذرت خواهی و این چیزا کلی بدوبیرا بهم گفت😢 گفت اینجا چه غلطی میکنی کدوم.... ادرس اینجارو بهت داده واین چیزا.... منم شوکه شده بودم گذاشتم حرفاش تموم شد گفتم رفیق کلی راه بخاطر تو اومدم بخاطر امام رضاهم نیومده بودم این رسمش نیستا.. ❌ادامه دارد.... 🏴 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🏴 🏴 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🏴