داستانهای کوتاه و آموزنده
❌ داستانی که بیشترین بازدید را داشته است👌😭😭😭😭 خواهش میکنم حتما داستان زیر رو بخونید خواهش میکنم😔
😔بدجور دلم شکست تصمیم گرفتم خدافظی کنم برگردم خونه ولی باز شیطون رو لعن کردم نشستم تو کوچه تو زمین .... دیدم علی اومد پیشم نشست گفت آرش میگی برای چی اومدی???❌ منم نتونستم جلوی خودمو بگیرم بهش گفتم مرتیکه هوس باز انگار یادت رفته کجا بودی چه غلطی کردی من و افسرده کردی یه شب خوب نخوابیدم حد اقل میگفتی حالم خوبه صدسال سیاه هم سراغتو نمیگرفتم فکر کردی عاشقه چیتم من..... یه دفعه علی گفت آفرین اَنگ هوس بازی هم رو که بهمون زدی دمت گرم داش ... حالا که اینجوری شروع کردی باشه میگم چیشد..... بعد اینکه گوشی رو قطع کرد گوشی رو انداخت کنار گفت فکر کردین من خرم... میخواستید کاری بکنید منو بدبخت کنید.... تو اگه ریگی به کفشت نداشتی، واقعا این تصمیمت بود،گوه خوردی بدن منو دیدی... اومدی چایی تو داشتی میخوردی آب از دهنت داشت خارج میشد میزاشتی میرفتی رسالتت رو انجام داده بودی دیگه حااجااقااا... گفتم سمیرا خانم بخدا تا اونموقع عادی بودم میخواستم تودل گناه اینکارو انجام ندم هدف داشتم کلی حرف زدم ... قبول نکرد داشت زنگ میزد پلیس باهزار بدبختی نزاشتم.... فقط نمیدونم اصلا چرا خواستم فیلم بگیرم... که چی مثلا?? اونم گیرداده بود ب همین فیلم گرفتنم..... گذشت و گذشت گفت تا صبح میمونیم پیش هم من گوشیتو چک میکنم کلا زیرو روتو در میارم بعد صبح تصمیم میگیریم.... من رو زمین خوابیدم اون روی تخت.. در اتاقم بست خودشم موند تو اتاق... من تقریبا داشت خوابم میگرفت از بس گریه😭 کرده بودم چشام باز نمیشد.... نمیدونم چیشد فقط فهمیدم گفت بیا برو رو تخت من دارم میرم حال بخوابم گفتم برم خونه گفت صبح.. رفتم رو تخت مثلا بخوابم بعد چند دقیقه باز برگشت در اتاق رو هم بست گفت نترس کاری ندارم واین حررفا نمیدونم چیشد...... بعد از چند ساعت به خودم اومدم دیدم همون کاری ک ادعاش رو کرده بودم انجام دادم....😔😔 صبحش که اصلا تو خودم نبودم تا از خونشون درومدم بیرون زری خانم همسایمون که شوهرشم فرش فروشی داره.. منو دید 😭 یه جوری شوکه شد که انگار جن دیده دیگه اونجا شکستم واقعاچشام سیاهی رفت پاهام سست شد😭 🔴 اومدم خونه تصمیم گرفتم چند روز تو محل نباشم یه تصمیمی بگیرم اومدم مشهد به امام رضا بگم یه راهی برام انتخاب کنه بدبخت شدم اومدم بگم من نمیدونم فقط کاری بکنه آبروم نره کسی نفهمه😭😭😭 🔴 منم نمیدونستم چی بگم به علی فقط الکی بهش دلداری دادم گفتم خدا میبخشه آخرش اینه یه داستانی درست میکنیم حلش میکنیم اونم احیانا اگر کسی فهمید... 🔴 خلاصه ماهم تا غروب باعلی اقا بودیم حرم رفتیم بازار رفتیم گشت زدیم اومدیم علی رفت خونه عموش منم برگشتم... 🔴 علی بعد یکماه اومد هیچکسم چیزی نفهمیده بود خداروشکر اون خانومه به هیچکس چیزی نگفته بود یا اینکه مادر علی رو نکرده بود خلاصه اصلا حرفش زده نشد بعد دوسال علی بخاطر کارش به یه شهر دیگه رفتند خونه خیلی لوکس گرفتند کلا این ماجرا از یاد علی هم رفته بود منم تقریبا هر ازگاهی تو فضای مجازی گذرم ب علی میخورد... 🔴 بعد دو سال یا سه سال دقیق نمیدونم فهمیدم علی آقای ما افتاده تواین خط حتی خونه برا خودش مستقل خریده و عقیدشم کلا عوض شده ظاهرش دیدگاهش کلا چپه شده... 🔴 ای کسانیکه ادعای پیغمبری دارید... 🔴 ای کسانیکه به اسم فضای مجازی هر کاری میکنید.... 🔴 آی بچه مثبتایی که زید بازی مذهبی راه انداختید با این شرط که گناه نمیکنید یا بعدا قراره زن و شوهر بشید... مواظب باشیم👇👇 🏴‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•🖤•❀ --------•-•-•-- 🏴 🏴 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🏴 🏴 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🏴