#داستانک
◼️داستانی زیبا و عبرت آموز✔️
🎐هر روز سوار اتوبوس تندرو ميشوم و از يك مسير حركت ميكنم. به سر و صدا و شلوغي محيط عادت كردهام و بعضي وقتها حتي در اين اوضاع و احوال، چرت كوتاهي ميزنم.
🎐در شلوغي داخل اتوبوس، نفس آدمها به هم نزديكتر است؛ احساسشان را نميدانم. در اين فضاي كوچك و بسته، مردم مجبورند به هم نزديك شوند اما چهار چشمي مواظب خودشان هستند.
🎐آن روز طبق معمول در قسمتي از مسير، در اتوبوس خوابم برده بود كه ناگهان نوري به چشمم خورد و بيدارم كرد.
🎐وقتي چشم باز كردم ديدم پسري پريشان احوال، تيغ موكت بري در دست دارد. انعكاس نور خورشيد از همان تيغ بود كه مرا بيدار كرد. پسر ناشناس تازهكار بود و وقتي ميخواست كيف يك مسافر را بزند دستش را زخمي كرده بود.
🎐صاحب كيف كه مرد مسن و خوش لباسي بود وقتي سرش را برگرداند تازه متوجه شد چه اتفاقي افتاده است. پسر بزهكار به خاطر رو شدن دستش، رنگ به رخسار نداشت. هر دو نفر چند لحظه ساكت ماندند و بقيه مسافران هم با تعجب به آنان نگاه كردند.
🎐انتظار ميرفت مرد خوش ظاهر، داد و فرياد كند اما اين كار را نكرد. وحشت جاي سراسيمگي را در چهره پسر گرفته بود. چكچك هاي قطرههاي خون كه از انگشتان دست او به زمين ميريخت جو اتوبوس را منجمد كرده بود. حواس تمامي مسافران روي او و مرد خوش ظاهر متمركز شده بود.
🎐چند لحظه بعد، مسافر مسن، سرش را پايين انداخت و وانمود كرد كه شكاف بزرگ روي كيفش را نديده است. مرد مهربان، مقداري باند از كيفش بيرون آورد و به سرعت دست زخمي پسر بزهكار را با آن بست و با آرامش گفت:
🎐پسرم من پزشك هستم. مواظب خودت باش. بعضي زخمها به آساني خوب نميشوند. با اين حرف، يخ چهره پسر آب شد. دست ديگرش را باز كرد و گفت: اين گوشي همراه شماست روي زمين افتاده بود.
🎐پسر زخمي در ايستگاه بعدي پياده شد. پس از حركت اتوبوس، از پشت شيشه او را ديدم كه دست سالمش را تكان ميداد. انگار با نگاهش فرياد ميزد: درس بزرگي به من دادي دكتر؛ فراموشت نخواهم كرد.
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما
#حمایت کنـیـد🙏
⭕️
@dastan9 🇮🇷
⭕️
Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️
https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄