داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 49 درست حدس می‌زدم. اشکال ندارد، من سرم برای دردسر درد می‌کند. می‌گویم: چش
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 50 پیاده می‌شود. جلوی خانه را با دقت از نظرم می‌گذرانم. چندنفر از همسایه‌ها و بچه‌های خودمان و ماموران ناجا جمع شده‌اند جلوی در خانه. از ماشین پیاده می‌شوم تا نگاهی به اطراف بیندازم. آرام قدم می‌زنم تا انتهای کوچه. چشمم می‌افتد به یک پراید مشکی که جلوی یکی دیگر از خانه‌های همسایه پارک شده است. یک نفر نشسته عقب ماشین و خیره است به جلوی ساختمان. در تاریکی شب، فقط شبحی از مردی که عقب نشسته را می‌بینم. سریع نگاهم را از ماشین می‌گیرم که مشکوک نشوند. برای این که چهره‌ام شناسایی نشود، در سایه و عقب‌تر از جمعیتی که دور آمبولانس جمع شده‌اند می‌ایستم. حاج رسول دارد با یکی از بچه‌های خودمان حرف می‌زند. چهره‌ها را نگاه می‌کنم. آن‌هایی که با لباس خانه و قیافه در هم ریخته آمده‌اند، باید همسایه‌ها باشند. بجز ماموران ناجا و خودمان، کس دیگری نباید سر و وضع مرتب داشته باشد...اما یک نفر هست که پیداست با شنیدن صدای آمبولانس از خواب ناز بیدار نشده. خیره است به ساختمان. چند قدم می‌روم عقب و اطراف را نگاه می‌کنم. کس دیگری در کوچه نیست. دو مامور اورژانس همراه بچه‌های خودمان، برانکارد را از ساختمان بیرون می‌آورند. نگاه‌ها برمی‌گردد به سمت برانکارد و مردمی که جمع شده‌اند، ناخواسته تا آمبولانس همراهی‌اش می‌کنند. مامور ناجا سعی دارد مردم را متفرق کند. چهره خانم صابری که سرش به یک سمت افتاده را می‌شناسم. بیهوش است و صورتش کمی خونین. مقنعه‌اش هم کج و کوله شده. وای، ابوالفضل بفهمد دیوانه می‌شود. بنده خدا چقدر ذوق داشت برای بچه‌ی توی راهشان. دندان‌هایم را می‌فشارم روی هم و صلوات می‌فرستم. خانم صابری را می‌گذارند داخل آمبولانس. اعصابم بهم ریخته. چشمانم را می‌بندم. صدای آژیر آمبولانس که از کنار گوشم رد می‌شود، می‌فهمم رفته‌اند. سعی می‌کنم به یاد هیچ‌چیز نیفتم و فقط به ماموریتم فکر کنم. چشمم می‌رود به سمت همان مرد که می‌رود به سمت پراید مشکی. قدم تند می‌کنم و داخل ماشین می‌نشینم. ماشین پلیس و بچه‌های خودمان، پشت سر آمبولانس راه می‌افتند. نگاهم روی پراید مشکی مانده. وقتی ماشین پلیس در پیچ کوچه ناپدید می‌شود، پراید مشکی هم راه می‌افتد. ماشین را روشن می‌کنم و صبر می‌کنم کمی دور شود، نگاهی به کوچه می‌اندازم و راه می‌افتم پشت سرش. مثل قطار شده‌ایم. پراید مشکی دنبال آمبولانس می‌رود و من هم دنبالش. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed