🖤🖤🖤🖤🖤🖤
💖 خط قرمز💖
قسمت 247
حامد به سیدحسین میگوید:
- وای سید... نبودی ببینی چه سوژه خندهای پیدا کرده بودیم.
و دست سیدحسین را میگیرد و میبرد به سمت انتحاریای که در خندق افتاده و هنوز هم وسیلهای ست برای خستگی در کردن و خندیدن نیروها.
خستهام. از زیر تیغ آفتاب بیابان، پناه میبرم به سایه چادر و کمی دراز میکشم.
باید استراحت کنم تا برای عملیات شناسایی شب آماده باشم.
هنوز چشمانم گرم نشده است که صدای غرولند کردن حامد را میشنوم:
- بابا ولم کن. من بشینم چی بگم به تو؟
از میان پلکهای نیمهبازم، بالا رفتن پرده چادر را میبینم و حامد را که همزمان با وارد شدنش، غر میزند:
- داداش! اخوی! برادر! بیخیال ما شو. به خدا من این ادا اطوارا رو بلد نیستم.
صدای جوان و ناآشنایی میشنوم که پشت سر حامد میآید:
- خواهش میکنم آقا! دو دقیقه فقط! به خدا زیاد وقتتون رو نمیگیرم!
جوانی که پشت سر حامد بود، دوربین به دست وارد چادر میشود.
باید همان خبرنگاری باشد که سیدحسین میگفت.
با دیدن خبرنگار، خودم را به خواب میزنم و ساعدم را روی پیشانیام میگذارم تا چهرهام قابل تشخیص نباشد.
برای یک مامور امنیتی، جایی که دوربین هست یعنی خطر!
خبرنگار همچنان برای گرفتن مصاحبه به حامد التماس میکند.
حامد اما دنبال بهانهای ست که خبرنگار را از سر باز کند:
- داداش باور کن من هیچ حرفی برای گفتن ندارم! همش همینه که میبینی. جنگه دیگه! جنگ و خون و کشتاره! همین.
خبرنگار که انگار چیز ارزشمندی به دست آورده، سریع میگوید:
- خب همین! خب همینها رو بگید!
حامد کلافه میشود و دست به کمر برمیگردد به سمت خبرنگار:
- ای بابا! هرچی من میگم نَره تو میگی بدوش! تو رو جان من بذار من دو دقیقه سرم رو بذارم زمین. اینهمه آدم توی این اردوگاهه، برو از یکی دیگه مصاحبه بگیر خب!
خبرنگار ناامیدانه سرش را پایین میاندازد؛ لنز دوربینش هم به سمت زمین میچرخد.
دستی میان موهای کمپشت خرماییاش میکشد و با لب و لوچه آویزان، از چادر بیرون میزند.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄