🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤 خط قرمز🖤
قسمت 249
سرم را تکان میدهم. بالگرد که مینشیند، همه کسانی که با فاصله ایستاده بودند و کلاهشان را در باد نگه داشته بودند، قدمی به جلو برمیدارند.
گرد و خاکها مینشنید و تازه میتوانم بالگرد را بهتر ببینم.
در بالگرد باز میشود و چندنفر از آن پایین میآیند که در میان گرد و خاک، چهرهشان را درست نمیبینم.
نقاب کلاهم را پایین میآورم؛ چون در میان جمع بچهها، همان خبرنگار را میبینم که با دوربینش فیلم میگیرد.
چفیه را هم طوری دور صورتم میبندم که چهرهام پیدا نباشد.
حامد که مثل من دارد قدم تند میکند و گردن میکشد که جلو را ببیند، ناگاه ناباورانه فریاد میکشد:
- حاج قاسمه! حاج قاسم اومده!
چند لحظه مغزم قفل میکند. حاج قاسم؟ کدام حاج قاسم؟
چندتا حاج قاسم داریم؟ نکند قاسم سلیمانی را میگوید؟
حاج قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس...
دقت که میکنم، میبینمش.
مردی که شصت ساله بودنش را تنها از محاسن و موهای سپیدش میشود فهمید؛ مردی با قد متوسط و یک اورکت مشکی، شلوار شش جیب سبزرنگ و چفیه لبنانی زردی که آن را دور گردنش انداخته است.
مثل همیشه، متبسم و سرزنده.
خشکم زده است از این بیخبر آمدنش. بخاطر مسائل امنیتی، کمتر کسی خبردار میشود سردار الان دقیقا کجاست و کجا میخواهد برود.
برای من و کسانی که حاج قاسم را میشناسند، دیدن ایشان در خط اول نبرد با داعش چیز عجیبی نیست؛ اگر نمیآمد بیشتر جای تعجب داشت.
با این وجود نگران شدهام. خاک این صحرا، ریه سالم را بیمار میکند؛ چه رسد به ریههای حاج قاسم که از دوران جنگ هم زخم برداشتهاند و شیمیاییاند.
حاج قاسم میدود به سمت اردوگاه و از بالگرد دور میشود.
بالگرد هم که گویا کار دیگری ندارد، سریع از زمین بلند میشود تا هدف دشمن قرار نگیرد.
حاجی میان سرفههای خشک گاه و بیگاهش، با تکتک کسانی که دورش را گرفتهاند، مثل یک دوست قدیمی سلام و احوالپرسی میکند.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄