🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 295
غبار و خاکِ پخش شده در هوا، ریهام را میسوزاند.
برای این که صدای سرفهام در نیاید و مکانمان لو نرود، بازویم را محکم مقابل دهانم نگه میدارم و سرفهام را خفه میکنم.
بعد میگویم:
- نهایتاً دو سه نفرن. توی موقعیتی نیستن که بخوان اسیر بگیرن. قصدشون کشتنه، خیلی هم ترسیدن...
دوباره صدای شلیک ممتد گلوله، کلامم را قطع میکند. خودم را میکشم روی زمین تا دید بهتری به طلاقیه داشته باشم.
صدای پا میشنوم و بعد، دوباره شلیک. هرچیزی تا الان در خانه سالم مانده بود هم میشکند و تکههایش به اطراف میپاشد.
بیچاره خانمِ این خانه که وقتی برگردد، میبیند تمام وسایل جهازش خرد و خاکشیر شده؛ البته اگر زنده مانده باشد.
وقتی سر و صدای پشت دیوار بیشتر میشود و مطمئن میشوم چندنفر پشت دیوارند، نارنجکی را میبینم که قل میخورد و میافتد دقیقا مقابلم.
کمتر از شش ثانیه وقت دارم و نمیدانم چقدرش گذشته است.
بدون توجه به این که ممکن است نارنجک در دست خودم منفجر شود، آن را پرت میکنم به همانجایی که از آن آمده است و قبل از این که دوباره پشت مبل بپرم، منفجر میشود.
سرم را میان دستانم میگیرم. زمین میلرزد و گرد و خاک و خردهشیشه، با شدت به اطراف میپاشد.
صدای ناله با صدای شکستنهای پشت سر هم بلند میشود. گوشهایم زنگ میزنند.
حامد سرفهکنان از پشت مبل بیرون میآید و دستش را روی شانهام میگذارد:
- خوبی؟
- آره...
خوبِ خوب که نیستم؛ یعنی نمیتوان از کسی که یک نارنجک در چند قدمیاش منفجر شده انتظار داشت که حالش خوب باشد!
حامد دستم را میگیرد تا از جا بلند شوم و میگوید:
- صدایی ازشون در نمیاد.
- بازم باید احتیاط کرد.
دو طرف طلاقیه میایستیم و به دیوار تکیه میدهیم. با حرکت انگشتان دست، تا سه میشمارم و همزمان، میچرخیم و اسلحهمان را به آن سوی طلاقیه نشانه میگیریم.
چرخیدنمان همان و اصابت کورِ چند گلوله به دیوار همان!
سرمان را میدزدیم و به حامد میگویم:
- نگفتم؟ زندهن هنوز.
حامد با پشت دست، خون را از روی خراشی که پای چشمش افتاده پاک میکند:
- ولی زخمیان. میشه حریفشون شد.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🖤
@dastan9 🖤