🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 332
مثل فنر از جا بلند میشود:
- کمیل یه چیزیش شده!
گلویم میخشکد:
- چی؟
- گفت توی دستشوییه. ولی نمیتونست درست حرف بزنه...
مرصاد میخواهد به انتهای سالن و به سمت سرویس بهداشتی برود که شانهاش را میگیرم:
- شاید تله باشه. کمیل رو طعمه کردن که بریم دنبالش.
مرصاد درمانده و پریشان میگوید:
- چکار کنیم؟
- من میرم دنبالش.
- دوباره احمق شدی؟
بیتوجه به غرولندش میگویم:
- ما دونفریم ولی نمیدونیم اونا چندنفرن. تو مسلحی؟
مرصاد که انگار فهمیده نمیتواند منصرفم کند، عصبی سر تکان میدهد:
- آره.
- خب پس. من میرم پیشش. تو من رو پوشش بده. اگه تله باشه میان سراغم و تو هوام رو داری.
دیگر منتظر اظهار نظر مرصاد نمیشوم. نمیدانم چرا اما اصلا نگران نیستم؛ حتی نگران کمیل.
هیچ تغییری در ضربان قلب و تنفسم احساس نمیکنم و آرامم. بیشتر به این فکر میکنم که کمکم وقت پروازمان میرسد و ما مشغول موش و گربه بازی هستیم!
دست در جیب و قدمزنان، از کنار یکی از ردیفهایی که همان مرد عرب روی آن نشسته است میگذرم و خود را میرسانم به سرویس بهداشتی.
مقابل درش کمی مکث میکنم؛ خبری نیست.
زیر لب بسم الله میگویم و قدم میگذارم داخل سرویس.
صدای هواکش مانند بختک میافتد روی مغزم و شنواییام را مختل میکند.
با این وجود، چهارچشمی همه حواسم را میدهم به اطراف و طوری قدم برمیدارم که پشت سرم را هم ببینم...
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟
@DASTAN9