داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 392 - دعا می‌کنم عباسم. مواظب خودت باش. دیگر عادت دارد به مکالمه کوتاه. می‌
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 393 سیدحسین حتی نفس هم نمی‌کشد. احتمالا دارد حرص می‌خورد که کیلومترها از ایران دور است و نمی‌تواند بفهمد دقیقا چه بلایی سر پایگاه بسیج نازنینش آمده. می‌گویم: - حرص نخور، حواسمون هست. فقط بگو توی پایگاه چه نیرویی می‌خوای؟ به مِن‌مِن می‌افتد و بعد از چندلحظه، می‌گوید: - چیزه... ام... مربی سرود لازم داریم. شاخ در می‌آورم. ناغافل مربی سرود؟ کجای من به مربی سرودها می‌خورد آخر؟ می‌خواهم اعتراض کنم؛ اما چاره‌ای نیست. فرصت زیادی برای تماس نداریم و سیدحسین هم که این را فهمیده، سریع می‌گوید: - با رفیقم هماهنگ می‌کنم. دربه‌در دنبال مربی سرود می‌گشت. نمی‌دانم باید بخندم یا گریه کنم؛ اما با توجه به استعداد و علمِ نداشته‌ام در سرود، مطمئنم خنده‌ها و گریه‌های زیادی در پیش خواهم داشت! می‌گویم: - فقط... - می‌دونم. نگران نباش. بوق اشغال مکالمه‌مان را قطع می‌کند. عالی شد. توی این هیر و ویر، باید به فکر تمرین سرود با نوجوان‌های مردم هم باشم. آخرین باری که خودم آواز خواندم را یادم نمی‌آید اصلا. کلا فقط یک بار عضو گروه سرود بودم، آن هم کلاس سوم دبستان بود و حتی یادم نمی‌آید کدام سرود انقلابی را خواندیم! آن وقت به من می‌گوید برو مربی سرود بشو. می‌نشینم روی تنها مبل داخل سالن و سرم را میان دو دستم می‌گیرم. مغزم می‌سوزد؛ دقیقا خود مغزم. آن از صالح، این هم از تهدید نیروهای بسیج، و حالا هم مربی سرود. قبلا شده بود برای یک ماموریت، نقش راننده تاکسی و داعشی و هرچیز عجیب دیگری را بازی کنم؛ اما احساس می‌کنم هیچ‌کدام به سختی مربی سرود بودن نیست. بوی تلخ قهوه، کامم را تلخ می‌کند و سرم بالا می‌آورم. محسن را می‌بینم که فنجان قهوه را گرفته به سمتم. سرم بیشتر درد می‌گیرد. محسن می‌گوید: - گفتم یکم حالتون توی همه، شاید این بهترتون کنه. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟