داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 410 داخل کوچه باریکی می‌پیچم. چقدر این کوچه‌ها درهم تنیده است... هیچ‌کس ن
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 411 برق چاقوی ضامن‌دار را در دست سومی می‌بینم؛ محطاط‌تر و عصبانی‌تر دارد به سمتم می‌آید. برق چاقوی ضامن‌دار نفر سوم را که می‌بینم، یاد خوابی که دیده بودم می‌افتم. چاقویی که از پشت در پهلویم فرو می‌رفت... نه. الان وقتش نیست شاید. اولی ناله‌کنان دارد خودش را به سمت موتور می‌کشد و دومی هم فکر کنم کمی زمان ببرد تا بتواند خودش را جمع کند. قمه را می‌اندازم کنار کوچه. به دردم نمی‌خورد و سلاح خوش‌دستی نیست؛ درضمن نمی‌خواهم بکشمشان. نگاهم قفل شده در چشمان مرد چاقوکش؛ مانند دو گرگ گرسنه خیره‌ایم به هم. حمله می‌کند و برندگی چاقویش زودتر از خودش، می‌رسد به پهلویم. صدای پاره شدن تار و پود لباسم با سوزش پهلویم هم‌زمان می‌شود. یک خراش است فقط. دستش را همان‌جا می‌گیرم و می‌پیچانم. چاقویش را می‌گیرم و با دست آزادم، کف‌گرگی محکمی می‌نشانم وسط صورتش. پرت می‌شود به عقب؛ اما دوباره جلو می‌آید. دستی که روی پهلوی خونینم گذاشته بودم را برمی‌دارم و بی‌توجه به زخمم، هجوم می‌برم به سمتش. درد پهلو به سوزش ریه اضافه شده و اندکی حرکاتم را کندتر و ضعیف‌تر کرده. مشتی که می‌خواهم به صورتش بزنم را در هوا می‌گیرد؛ اما در مبارزه حرفه‌ای نیست و نمی‌داند دست را چطور باید بگیرد که من نتوانم آزادش کنم. برای همین به راحتی دستم را از دستانش بیرون می‌کشم و مشت دیگرم را وسط صورتش می‌زنم. بینی‌اش می‌شکند و خون می‌ریزد روی صورتش. همان که آرنجش شکسته بود، حالا خودش را رسانده به موتور و سوارش شده. می‌نالد: - بیاین بریم! رفیقش به حرفش توجه نمی‌کند؛ چون جری‌تر شده و دارد برای یک حمله بدتر به من آماده می‌شود. پنجه بوکسی از جیبش در می‌آورد و خون دهانش را روی زمین تف می‌کند. فاطمه شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟