🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 415
با چشمانی که دارد از حدقه بیرون میزند، میگوید:
- ممما... شششممما رو... نننمممیشناسیم... فففقط... گگگفتن... بببیایم... بببکششی...
- کی؟
- نمیدونم!
گریبانش را رها میکنم و هلش میدهم به عقب. لبش را میگزد:
- آقا ... خوردم...
- فعلا ساکت باش.
علائم حیاتی مردِ بیهوش را چک میکنم. آسیب جدی ندیده، فقط به لطف من، بینیاش شکسته است.
مسعود میرسد و دو مرد را عقب ماشین سوار میکنیم. کنار مسعود مینشینم. میگوید:
- موتورت جلوی مسجد مونده...
- مهم نیست. بریم خونه امن.
- میریم درمونگاه...
تندتر از همیشه میگویم:
- نه!
خودش را از تک و تا نمیاندازد و حرفی نمیزند. نمیخواهم از کنار این دونفری که دستگیر کردیم تکان بخورم؛ حداقل فعلا.
زخمم زقزق میکند؛ اما خونش بند آمده. همانطور که فکر میکردم، زخم چندان عمیقی نیست.
دردش را به روی خودم نمیآورم؛ دوست ندارم مسعود احساس کند حالم بد است. زیادی به مسعود بدبین شدهام...
مار سیاهِ درون سینهام هم دائم دارد زبانِ دوشاخهاش را نزدیک میکند به مسعود و با حالت تهدیدآمیزی، دُمِ زنگیاش را تکان میدهد.
فاطمه_شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟
@dastan9 🕊⃟