🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 416
میرسیم به خانه امن و دو مهاجم را میبرم به اتاقی دقیقا کنار اتاق خودم.
قفل و بست اتاق را چک میکنم؛ خود اتاق را هم.
محسن که از مرخصی برگشته، با دیدن دو تازهوارد، مثل بقیه موقعیتها، سرخ میشود و به مِنمِن میافتد:
- اینا کیان آقا؟
- دوتا آدمِ بازداشت شده.
اعتراف میکنم جوابم به محسن بیشتر از این که برای دادن اطلاعات باشد، برای دادن این هشدار بود که: سرت به کار خودت باشد و فضولی اضافه هم نکن.
محسن هم منظورم را میگیرد:
- آهان!
میگویم:
- به ستاد اطلاع بده اینا اینجا هستن. جعبه کمکهای اولیه رو هم بیار.
محسن به عادت همیشه، سرش را پایین میاندازد و چشم میگوید.
جعبه کمکهای اولیه را که میدهد دستم، با صدای لرزان میگوید:
- آقا لباستون خونیه...
- میدونم. چیزی نیست.
با گاز استریل و بتادین و چسب، زخمِ مرد بیهوش را تمیز میکنم و از اتاق بیرون میآیم.
الان جز من و مسعود و محسن، کسی اینجا نیست. قطعا اگر ریگی به کفششان باشد هم، امشب نمیروند سراغ دو متهم که تابلو بشود.
میروم داخل سرویس بهداشتی و پیراهنم را بالا میزنم.
یک زخم نه چندان عمیق است؛ حتی شاید زخم هم نشود اسمش را گذاشت. یک خراشِ هفت هشت سانتیمتری.
کمی بتادین روی پنبه میریزم و روی جای زخم میگذارم. زخمم انگار آتش میگیرد. لبم را میگزم و چند ثانیه نفسم را در سینه حبس میکنم.
آشنایی من و بتادین، از همان بچگی آشناییِ آتشینی بود. مادرم وقتهایی که روی خراشها یا بریدگیهای حاصل از بازیگوشیام بتادین میمالید، میگفت:
- داره میکروبا رو میکُشه، برای همین میسوزونه.
فاطمه_شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟
@dastan9 🕊⃟