داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 415 با چشمانی که دارد از حدقه بیرون می‌زند، می‌گوید: - ممما... شششممما رو
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 416 می‌رسیم به خانه امن و دو مهاجم را می‌برم به اتاقی دقیقا کنار اتاق خودم. قفل و بست اتاق را چک می‌کنم؛ خود اتاق را هم. محسن که از مرخصی برگشته، با دیدن دو تازه‌وارد، مثل بقیه موقعیت‌ها، سرخ می‌شود و به مِن‌مِن می‌افتد: - اینا کی‌ان آقا؟ - دوتا آدمِ بازداشت شده. اعتراف می‌کنم جوابم به محسن بیشتر از این که برای دادن اطلاعات باشد، برای دادن این هشدار بود که: سرت به کار خودت باشد و فضولی اضافه هم نکن. محسن هم منظورم را می‌گیرد: - آهان! می‌گویم: - به ستاد اطلاع بده اینا اینجا هستن. جعبه کمک‌های اولیه رو هم بیار. محسن به عادت همیشه، سرش را پایین می‌اندازد و چشم می‌گوید. جعبه کمک‌های اولیه را که می‌دهد دستم، با صدای لرزان می‌گوید: - آقا لباستون خونیه... - می‌دونم. چیزی نیست. با گاز استریل و بتادین و چسب، زخمِ مرد بیهوش را تمیز می‌کنم و از اتاق بیرون می‌آیم. الان جز من و مسعود و محسن، کسی اینجا نیست. قطعا اگر ریگی به کفششان باشد هم، امشب نمی‌روند سراغ دو متهم که تابلو بشود. می‌روم داخل سرویس بهداشتی و پیراهنم را بالا می‌زنم. یک زخم نه چندان عمیق است؛ حتی شاید زخم هم نشود اسمش را گذاشت. یک خراشِ هفت هشت سانتی‌متری. کمی بتادین روی پنبه می‌ریزم و روی جای زخم می‌گذارم. زخمم انگار آتش می‌گیرد. لبم را می‌گزم و چند ثانیه نفسم را در سینه حبس می‌کنم. آشنایی من و بتادین، از همان بچگی آشناییِ آتشینی بود. مادرم وقت‌هایی که روی خراش‌ها یا بریدگی‌های حاصل از بازیگوشی‌ام بتادین می‌مالید، می‌گفت: - داره میکروبا رو می‌کُشه، برای همین می‌سوزونه. فاطمه_شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟