داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 417 طوری می‌سوزاند که درد خود زخم از یادم می‌رفت. می‌دانید، پاکسازی یک ساز
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 418 کمیل این را می‌گوید و می‌زند زیر خنده. احسان به سختی لب‌های خشکش را می‌جنباند: - آقا هرچی پول می‌خوای می‌دم... اصلا بیا این سوئیچ ماشین... اینم موبایل... این ساعت... ساعت مچی طلایی رنگش زیر نور آفتاب می‌درخشد. خنده کمیل که صندلی عقب نشسته شدیدتر می‌شود و بریده‌بریده میان خنده‌هایش می‌گوید: - انصافا... اگه یکم تلاش می‌کردی... خفت‌گیرِ خوبی می‌شدی... حیف نمی‌شود الان جوابش را بدهم یا به شوخی‌اش بخندم؛ چون ممکن است احسان که تا الان فکر می‌کرد من یک سارق مسلح هستم، فکر کند من یک سارق مسلح دیوانه‌ام! می‌گویم: - تو چقدر ترسویی پسر! کاریت ندارم. نترس. بدون این که جلب توجه کنی راه بیوفت برو جایی که می‌گم. فقط سرش را تکان می‌دهد و اطاعت می‌کند. سخت نفس می‌کشد. فشار اسلحه‌ام را از روی پهلویش برمی‌دارم؛ اما آن را همچنان می‌گیرم به سمتش. آرام و با صدای گرفته‌ای که شبیه ناله است می‌گوید: - تو کی هستی؟ چی می‌خوای؟ - راه بیوفت تا بهت بگم. انقدر هم تابلو نباش. سوئیچ را می‌چرخاند؛ اما یکی دوبار استارت می‌زند و نمی‌تواند ماشین را روشن نگه دارد؛ بس که دستانش می‌لرزند. کمیل می‌گوید: - زیادی خوف شدی عباس. یکم بخند خب. نمی‌دانم اینجور وقت‌ها چه شکلی می‌شوم که طرف مقابلم را کلا به درجه لالی و رعشه و تشنج می‌رسانم!؟ فقط کمی لب‌هایم را کج می‌کنم که شبیه خنده به نظر برسد. بالاخره با سومین استارت، ماشین روشن می‌شود. دوباره ساعت طلایی رنگش زیر نور آفتاب برق می‌زند. می‌گویم: - طلاست؟ نگاه لرزانش بین من و شیشه جلوی ماشین می‌چرخد و با حالتی عصبی سرش را تکان می‌دهد: - آ...آره... می‌خوایش؟ فاطمه_شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟