🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۶۲
_برو خونه.
خانه! وای، به اینجای ماجرا فکر نکرده بودم. به آیه چه بگویم؟ با خستگی نگاه حاج کاظم میکنم.
_خودم میسپرم سعید پیگیری کنه، ببینه قضیه چی بوده.
مچ دستانم را رها میکند و با نگاه خستهای میگوید:
_به خواهرش چیزی نگو تا ببینم چیکار باید کرد.
آیه بیچاره تنها دلخوشیاش را از دست داد. باید مراقبش باشم. آخرین کلمات مهدی نام آیه بود.
با کمترین صدایی میگویم:
_مهدی چی میشه؟
دستی به کتش میکشد و میگوید:
_خودم اینجا پیگیر کاراش هستم. فکر کنم صبح جنازه رو به ما بدند.
دلم نمیخواهد بروم اما اجازه هم نمیدهند بیش از این در سردخانه بمانم. ای کاش مهدی را میبردم و ساعتها کنارش حرف میزدم. کلید را میچرخانم و راه میافتم به سمت یک مقصد نامعلوم. بدنم هیچ قدرتی ندارد. خود را به زور نگه داشتهام. دورتادور خیابانها بیهدف میگردم؛ اما دریغ از آرام شدن. قطره اشکی برصورتم میافتد. یک لحظه نگاهم به تابلوی روبهرویم میافتد.
_قم.
با یک تصمیم ناگهانی فرمان را میچرخانم. هر بار مهدی حالش بهم میریخت، ماشینی میگرفت و به سمت قم راه میافتاد. میگفت: (هرچه نباشد حضرت معصومه عمهام میشود. عمه هم دلسوزانه محبت میکند.)
میخواهم بروم که دست محبتی هم بر سر من بکشند.
دو ساعت بی وقفه گاز میدهم. بالاخره به درب حرم میرسم. نمیتوانم از جایم تکان بخورم. دستانم از فرط سرما قرمز شده و ترک افتاده رویش. انگار یخ بستهام. در تمام مسیر حتی لحظهای سرما را حس نکردم. با بدبختی پیاده میشوم. پا در حرم که میگذارم تازه یادم میافتد باید جواب حضرت معصومه را هم بدهم. چه بگویم؟ مقصر من بودم که از برادرم محافظت نکردم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟
@dastan9 🕊⃟