داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۴ نماز که تمام می‌شود جمعیت به سمت در خروجی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۵ باز هم امیر زودتر از من می‌پرسد: _اول بگید ماجرای پرونده چیه؟ منتظر به حاج کاظم نگاه می‌کنم. با اخم‌هایی که حسابی در هم است می‌گوید: _خودمم هنوز نمی‌دونم. سرش را کمی ماساژ می‌دهد و ادامه‌ می‌دهد: _پرونده سازی کردن که منم مقصر بودم توی قتلا. نمی‌دونم کی نفوذ کرده تو اداره که داره اینجوری می‌تازونه. ضربان قلبم بالا می‌رود. لبم را تر می‌کنم و می‌گویم: _حالا چیکار می‌کنین؟ آقای حسینی سر بلند می‌کند و به حاج کاظم خیره می‌شود. انگار حرف دل همه را زده‌ام. حاج کاظم سرگردان می‌گوید: _با این شرایط که فردا حکم میاد و جلسه دادگاهه، تصمیم دارم استعفا بدم. چشمانم گرد می‌شوند. امیر به سمت حاج کاظم می‌رود و ملتمسانه می‌گوید: _حاجی زود تصمیم نگیرید، باهم حلش می‌کنیم. حاج کاظم کلافه دست در جیب می‌کند و تسبیح عقیقش را در می‌آورد. مثل همیشه مشغول رد کردن دانه‌های آن می‌شود. آقای حسینی برای لحظه‌ای چشمانش را می‌بندد و سری به تاسف تکان می‌دهد. با صدایی که خسته است می‌گوید: _دیگه هیچ تحقیقی فایده نداره. اینا بیش‌تر از اون چیزی که ما فکر می‌کنیم نفوذ کردن. وقتی آقا حرف زدن یعنی کارد به استخون رسیده. می‌خواهد حرفی بزند که سریع می‌گویم: _ما خواستیم تلاش کنیم منتهی همه راها رو بستن به رومون. انگار هر تلاش ما رو از قبل پیش بینی کرده بودن. آقای حسینی لبخند خسته‌ای می‌زند و می‌گوید: _مهم اینه تلاش کردیم. _پس مهدی چی؟ صدایم بلندتر می‌شود: _این پرونده یه بی‌گناه داشته. این بار حاج کاظم می‌گوید: _همین الان از خطبه‌های آقا اومدی بیرون، مگه نگفتن همه بی‌گناه بودن. دستی در موهایم می‌کشم و کلافه اطراف را نگاه می‌کنم. مصلی خالی شده است. زیر لب می‌نالم: _مهدی الان معلوم نیست چیه؟ قاتله؟ مقتوله؟ چیه؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟