🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت42
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
با چشمای نیمه باز نگاه کردم امیر بود
- بله
امیر: سلام ساعت خواب!مگه دانشگاه نباید بری؟
- ساعت چنده؟
امیر: ۶ و نیم
- یا خدااا چیشده سحر خیز شدی تو ؟
امیر: راستش آیه تا صبح نخوابیدم
(زدم زیر خنده): چرا مگه شکنجه ات کردن
امیر : فک کنم جام عوض شده نتونستم بخوابم
-اشکال نداره،عادت میکنی ؟
امیر: راستی میخواستم بگم ،باش میایم دنبالت
- نه نمیخواد ،خودم یه جا کار دارم بعد میرم دانشگاه
امیر: باشه ،پس بمونین بعد کلاس میام دنبالتون
- بابا زن زلیل
امیر: کاری نداری
- نه قربونت برم
امیر: خداحافظ
- خداحافظ
بلند شدم ،دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه
- سلام صبح بخیر
مامان: سلام ،چه عجب زود بیدار شدی ؟
- یه مزاحم صبح زنگ زد بیدارم کرد!
مامان: مزاحم ،کی بود؟
- گل پسرت
مامان: وااا این موقع صبح واسه چی زنگ زده
- دیونه است دیگه مثل زنش ،،بی خوابی میزنه به سرشون میان سراغ من بدبخت بیخوابم میکنن...
مامان: خدا نکشتت آیه
- بابا کجاست؟
مامان: داره لباسشو میپوشه الان میاد
بعد چند دقیقه بابا هم اومد کنارمون نشست
- سلام بابا
بابا: سلام
بعد از خوردن صبحانه
از بابا و مامان خداحافظی کردم از خونه زدم بیرون
سوار تاکسی شدم و رفتم سمت دانشگاه
بعد از مدتی رسیدم دانشگاه کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم
از خیابون رد شدم و رفتم سمت دانشگاه که یه دفعه یکی اسممو صدا کرد
برگشتم نگاه کردم
رضا بود ،از دیدنش این موقع صبح اینجا شوکه شده بودم
رضا: سلام
- س...سلام ،اتفاقی افتاده ؟
رضا: نه ،میخواستم اگه وقتشو داری باهات صحبت کنم همین لحظه یه ماشین جلومون ایستاد نگاه کردم هاشمی بود
سرمو به نشونه سلام تکون دادم
ولی هاشمی با دیدنم چهره اش یه جوری بود
کنار ایستادیم که هاشمی از کنارمون گذشت و وارد دانشگاه شد
یه نفس عمیقی کشیدمو به رضا نگاه کردم
رضا: میتونیم بریم صحبت کنیم؟
- من زیاد وقت ندارم باید برگردم ،اگه میشه بریم همین پارک نزدیک دانشگاه
رضا: باشه ،بفرمایید بریم ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟
@dastan9 🕊⃟