داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت115 علی: چشمت بی بلا،راستی منم به دو چیز حساسیت دارم - چی؟ علی: با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت116 در حیاط باز شد و امیر و سارا وارد حیاط شدن خنده به لب اومدن سمت ما سارا : آقا سید میخواستین تلافی کنین علی سرش و انداخت پایین و خجالت کشید - نمیری تو که همیشه سوهان روحمی سارا: ولی خودمونیماا دستتون درد نکنه ،این دل من خنک شد امیر : اااااا...سارا سارا: چیه ،کم اذیتم کرد این آیه ،اقا سید نمیدونین این آیه چه آتیشی میسوزونه ،نگاش نکنین الان مثل موش سربه زیر شده .. علی: فک کنم شما دلتون خیلی پره از دست آیه امیر: پره ؟ داداش الان اگه دستش یه تیر بار باشه همه رو سمت آیه هدف میگیره با حرف امیر همه خندیدیم امیر: خوب برنامه تون چیه؟ علی: فعلا که هیچی ،ولی واسه شب قراره با آیه بریم خونه ما امیر: خوب پس واسه ناهار بریم بیرون ؟ علی: بریم من حرفی ندارم سارا: منم موافقم -بریم امیر: باشه ،پس نمازمونو میخونیم وحرکت میکنیم همه موافقت کردیم و رفتیم داخل خونه بعد از خوندن نماز رفتم توی اتاق ،خواستم لباسمو بپوشم که چشمم به نایلکس خریدا افتاد رفتم سمتشون ، روسری و مانتویی که علی خریده بود برام بیرون آوردم تصمیم گرفتم این لباسارو بپوشم بعد از آماده شدن چادرمو سرم گذاشتم کیفمو برداشتم از اتاق رفتم بیرون علی داخل پذیرایی منتظر من بود با دیدنم لبخندی زد و رفت سمت بی بی خداحافظی کرد بی بی: آیه مادر شب میای اینجا؟ - نه بی بی جون ، مادر آقا سید واسه شام دعوتم کرده باید برم خونشون بی بی: باشه مادر ،خوش بگذره بهتون - خیلی ممنون کفشامو پوشیدم دیدم سارا و امیر در حال عکس گرفتن کنار درخت ها ی حیاط هستن علی نگاهم کرد و از نگاهش فهمیدم دلش میخواد ما هم عکس بگیریم رفتم سمتش گفتم: ما هم بریم چند تا عکس بگیریم؟ علی هم از خدا خواسته قبول کرد و رفتیم سمت درخت ها.... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟