داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت120 به همراه علی وارد پذیرایی شدیم کم کم مهمونا اومدن فامیل های
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت121 وقتی رسیدیم خونه علی اینا علی از ماشین پیاده نشد سرشو خم کرده بود و داشت خونشونو نگاه میکرد -چیزی شده ،چرا پیاده نمیشیم علی:الان بریم خونه مامان اینا کلی سوال میپرسن که چرا رفتین ،چرا برگشتین ،صبر کن برقای خونه که خاموش شد بریم از حرفش خندم گرفت ،انگار میخواست یواشکی دور از چشم بقیه دختر ببره خونش نیم ساعتی داخل ماشین منتظر شدیم تا برقای خونه خاموش شدن بعد از ماشین پیاده شدیمو مثل دزدا راه میرفتیم... من تا برسیم اتاق امیر چادرمو گذاشتم روی دهنمو میخندیدم از حرکتایی که انجام میداد بعدم که رسیدیم اتاق یه نفس راحتی کشید لباسمو درآوردم روی ایستاده آویزون کردم رفتم روی تخت نشستم که علی هم بعد از اینکه لباسش و عوض کرد از اتاق رفت بیرون منم از موقیعت استفاده کردمو روی تخت دراز کشیدم از خجالت پتومو روی سرم کشیدم بعد از چند دقیقه متوجه شدم علی وارد اتاق شد زیر پتو داشتم خفه میشدم از گرما یه کم سرمو بیرون آوردمو نفس کشیدم ،یه دفعه صدای زمزمه شنیدم سرمو به طور نامحسوس چرخوندم دیدم علی در حال نماز خوندنه ،که متوجه شدم داره نماز شب میخونه با دیدن این صحنه خوشحال شدمو با خیال راحت خوابیدم با صدای اذان گوشی علی بیدار شدم ... بلند شدم دنبال گوشی گشتم ،آخر کنار تخت روی میز پیداش کردم ،زنگ ساعت و قطع کردم ،موقع بسته شدن صفحه چشمم به تصویر زمینه گوشیش خورد عکس منو خودش که خونه بی بی کنار درخت ها گرفته بودیم و گذاشته بود لبخندی زدمو از اتاق آروم رفتم بیرون ،سمت سرویس وضو گرفتمو برگشتم توی اتاق دیدم علی نشسته روی تخت... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟