سراغی از چراغی .................شهریور ماه که می اید برای معلم و دانش اموز انگار سراشیبی تندی دارد .تا چشم باز می کنی مهربانی مهر دستت را می گیرد .باز هم کلاس و درس مشق و مدرسه.... مهر نود از راه رسید .برای معلم عشایر بودن حال و هوای دیگر دارد .چرا که او علاوه بر علم و دانشی که در وجود دارد .چادر مدرسه را هم بر دوش دارد .چادر و سایر ملزومات را در دشت ابگرم بنا کردیم .ابگرم خطه ای بود در غروب افتاب دبیران زرین دشت ...کلید ورودش راهی پر پیچ و خم .گردنه ای مارپیچ همراه با سربالایی و سرازیری تندش ...ارابه ی اهنی شاسی کوتاه حریف نبود .شاسی بلند می خواست ما نداشتیم .بالاجبار موتوری دو چرخ تهیه دیدیم ..که گاهی در سربالایی ها نفس کم می اورد و گاهی در سرازیری ها بادش خالی می شد ...چادر مدرسه شهید حسن سلیمانی را پر پا نمودیم .دانش اموز زان همه امده بودند .در سه پایه .دوم و چهارم و پنجم ..معلمان سال های قبل خیلی خوب کار کرده بودند .بچه ها با روحیه و از نظر علمی قوی بودند .به معلم انرژی می دادند .انرژی برای کار وتلاش بیشتر ...چند روزی گذشت تا با محیط جدید اشنایی مختصری پیدا کردم .اولیا بچه ها هم اهل تعامل بودند .از بین تعداد دانش اموز ان ابراهیم نامی بود با قد و قواره ای بلندتر واز بقیه رشیدتر .پایه پنحم بود .با وجود اوصاف خوب جسمانی اما در خواندن و نوشتن دروس لنگ می زد تا جایی که حتی در نوشتن نامش عاجز بود .ولی در پایه پنجم تحصیل می کرد .هر چه در فکر خود مستغرق شدم نتوانستم چاره ای بیاندیشم .در همه کار کمک یار معلم بود غیر از خواندن و نوشتن ...روزی در سراشیبی گردنه احساس کردم وسیله نقلیه ام حالت زیگزاگ به خود گرفته تا به خود امدم پنچری چرخ عقب را حس کردم .خوبی اش انجا بود که با چادر مدرسه فاصله ای نبود .خود را رساندم .بلافاصله ابراهیم اجازه خواست .چسب و وصله و اچار از خانه اورد و در چشم به هم زدنی عملیات تعمیر چرخ به پایان رسید و من خوشحال از کار ابراهیم ..و دفعات بعد از تعویض کاربراتور تا قطعه های دیگر موتور ...ابراهیم سفارش قطعه تعویضی را می داد و از ما خریدن و نصب و تعمیر تجهیزات در بیابان ابگرم توسط ابراهیم انجام می شد .استعداد و هوش ابراهیم در جای دیگر نهفته بود ...روزی پدرش را خواستم و از هوش و استعدادش در کارهای فنی برایش توضیح دادم و بعد از پایان کار مدارس اورا به مشغول شدن در حرفه فنی و شاگردی کردن در کنار استاد تشویق کردم .او به شاگردی استاد کار رفت و بر اثر نبوغش زود به در جه استادی رسید و اکنون یکی از بهترین استاد کاران شهرش است .ماشین شاسی بلند سفیدی برای زیر پایش دارد..گوشی موبایلش می گفت برند است .موبایلش زیاد زنگ می خورد .استاد صدایش می کردند .برایم گفت .خدایی مرا از فرش به عرش رساندی .راستی یادم رفت ماشین چه داری ؟گفتم همان پراید نقره ای ...گفت چرا عوضش نکرده ای ؟نتوانستم جوابش بدهم .برایش داستانکی تعریف کردم .فرق منی که سوم راهنمایی جغرافیا را ۲۰شدم با رفیقم که ۱۰شد این است که من می دانم المان کجای کره ی زمین قرار دارد و او الان انجاست ......به قلم یوسفی ..اموزش و پرورش عشایر 🌹🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷