داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوپنجاه °•○●﷽●○•° +دلم نمیخواد،معذب باشی _نه اشتباه برداشت کردی،معذ
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° دوباره به گوشیش نگاه کردم .تصویر زمینه گوشیش توجه ام و جلب کرده بود.برام سوال شد که چرا عکس رهبر و روی گوشیش گذاشته! با خودم گفتم بعد حتما دلیلش و ازش میپرسم زمان هرچقدر میگذشت من حس میکردم تازه گم شدم وپیداش کردم وچشمام از نگاه کردن بهش خسته نمیشد. نمیدونم چقدر گذشت. چند دقیقه بهش خیره بودم ،چند دقیقه قربون صدقه اش رفتم که صدای اذان گوشیش بلند شد. دلم میخواست خودم بیدارش کنم،اذان و قطع کردم و آروم صداش زدم : آقا محمد ده بار آروم صداش زدم. وقتی تکون نخورد،صدام و بالاتر بردم و گفتم :محمد جان دلم نمیومد اسمش و داد بزنم. هم دلم براش میسوخت هم خنده ام گرفته بود. _آقامحمد،بیدار نمیشی؟ اذان شد. نمازت قضا میشه ها. تا این جمله رو گفتم چشم هاش و باز کرد و چند بار پلک زد. از جام بلند نشدم،با لبخند بهش نگاه میکردم که با صدای گرفته گفت : نمیدونم چرا فکر کردم مادرم داره صدام میزنه. با حرفش لبخندم جمع شد. احساس شرمندگی میکردم. +راستی فاطمه خانوم برام دعا کردی؟ کوتاه جواب دادم:آره نمیدونستم دعاش چیه که انقدر روش تاکید میکنه.یه خداروشکر گفت و از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت. رفتم طرف شیر آب کنار کابینت و همونجا وضو گرفتم. چادر نمازم و از کیفم در آوردم. یه سجاده ی کوچیک هم با خودم داشتم . یک سجاده از زیر میزکوچیک تلویزیون برداشتم و برای محمد به جهت فلش قبله پهن کردم و منتظر شدم که بیاد. یک دقیقه بعد اومد بیرون. با دیدن دست و صورت خیسش گفتم : حوله دارین یا دستمال بدم بهتون؟ +خشک نمیکنم. با نگاه به سجاده پهن شده لبخندی زد و رفت طرف کیفش. عطرش و در اورد وبه مچ دست ها و زیرگلوش کشید.موها و محاسنش و شونه زد و برای بستن نماز ایستاد. زیر لب اذان میگفت . تا تکبیر و گفت و نماز و بست از جام بلند شدم و سجاده ام و پشتش پهن کردم. یاد وقت هایی افتادم که پشت سر بابا نماز میخوندم و بابت هر نماز برام جایزه میخرید. امشب قشنگ ترین ها برام اتفاق افتاده بود. این نماز صبح قشنگ ترین نماز صبحم بود. نماز که تموم شد سجده رفتم و خدا رو بابت همه ی اتفاق های قشنگ زندگیم شکر گفتم. سرم و که از سجده برداشتم محمد و دیدم که دوباره نماز میخوند. تسبیحات و گفتم و یه ایه الکرسی خوندم که نماز محمد تموم شد _اقا محمد،این دومیه چه نمازی بود؟ اومد عقب و کنارم نشست. بالبخند نگام کرد و گفت :نماز شکر چیزی نداشته ام در جوابش بگم. فقط لبخند زدم. دستم و روی دستش گذاشت. به ترتیب انگشتام و می گرفت از این حال خوبم بغض کرده بودم و سرم و پایین گرفتم همونطور که بهم خیره بود گفت :خداروشکر.. ذکرش که تموم شد گفت: شرمنده ام که بخاطرم بیدار موندی _باور کن خوابم نمیبرد. تازه خودمم باید نماز میخوندم +برو بخواب ،خسته شدی. صبحتم بخیر خندیدم و گفتم:صبح شماهم بخیر زیارت عاشورا میخوند. صدای آرومش به گوشم می رسید ____ صدای ریحانه کلافه ام کرده بود. هر چقدر صدای داداشش بهم آرامش داد صدای بلند خواهرش آرامشم و ازم گرفت. +اه فاطمه پاشو دیگه، خجالت نمیکشی تا الان خوابیدی؟ فاطمه خانوم ما منتظر شماییم. میخوایم بریم حرم. _اه ریحانه بزار بخوابم دیگه .بخدا تا ساعت پنج صبح بیدار بودم با دست زد روی صورتش و گفت :خاک به سرم ... قبل اینکه به جمله اش ادامه بده بالشت کنارم و براش پرت کردم و گفتم :واقعا خاک به سرت صدای خنده اش بلند شد کلافه سر جام نشستم . یهوانگار که چیزی یادم‌اومده باشه گفتم : راسی آقایون کجان ؟ ریحانه بلند تر از قبل خندید و گفت : قربون حیات برم خواهر. آقایون کجان،یا آقاتون کجان ؟ _ریحانه اذیت نکن، بابام اینا کجان؟ +محمد و بابات و نوید و روح الله و محسن صبح زود رفتن حرم. ما خانوم ها هم منتظریم عروس خانوم افتخار بده از خواب بیدار شه که بریم حرم. _ای وای چرا زودتر بیدارم‌نکردی؟ +خیلی پرویی ها! دوساعته بالای سرتم تازه بیدار شدی ،بعد میگی چرا زودتر بیدارم نکردی؟بدو آماده شو که آبرو برات نمود. _معلومه دیگه، یه خواهر شوهر مثل تو داشته باشم،آبرو برام بمونه عجیبه! +دلتم بخوادخواهر شوهر به این گلی! با اینکه از دست ریحانه به ستوه اومده بودم،ده دقیقه بعد لباسام و پوشیدم و رفتیم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ⭕️ @dastan9