🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت17
توی راه آدرس رو واسه ساسان پیامک کردم و یه بطری گلاب با چند تا شاخه گل رز قرمز هم خریدم....
ماشینو پارک کردم و گلاب و گل هارو هم برداشتم و رفتم جای همیشگی.
همونطور که با گلاب قبر رو میشستم، یه دونه از گلارو هم پر کردم و دور اسم گمنام ریختم.
--سلام رفیق! نمیدونم اما انگار تازه معنی رفاقت با شهدا رو فهمیدم! انگار هر موقع دلم میخواد حرف بزنم میام اینجا. راستش از وقتی اینجارو پیدا کردم، خیلی آرومم.
میدونی دلم میخواد بیشتر وقتا بیام اینجا و باهات حرف بزنم.
درسته که آدم بدی بودم، اما دیگه نمیخوام اون آدم باشم. کمکم کن!
کمکم کن....
همونجور که حرف میزدم دستمو آروم روی قبر میکشیدم، حس میکردم یه عضو جدید به بدنم اضافه شده که ارزش خیلی بالایی داره!
تو حال و هوای خودم بودم که دستی روی شونم نشست!
سرمو برگردوندم، ساسان بود.
نمیدونم دیدنش اون روز بعد چند روز ندیدن، چه حسی رو بهم داد، اما یه حسی مثل شروع بود، شروع یه ماجرا....
--چیه داداش نکنه خیلی خوشگلم؟؟
خندیدم
--سلام ساسان خوبی؟
--سلام. هیی بد نیستم.
به اطرافش نگاه کرد و با حالت مسخره ای ادامه داد
--از کی تا حالا قبرستون شده محل قرار؟
از حرفش ناراحت شده بودم ولی به روی خودم نیاوردم
حق به جانب ادامه دادم
--حالا کی گفته که اینجا قبرستونه؟
--وااااا مگه یادت نیست؟ اون شب رفته بودیم تو یه قبرستون.....
همونجور که داشت اون شبو یاد آوری میکرد تو ذهنم تداعی شد...
--هی آقا پسر، آخه کی با یه سنگ قبر و چهار تا استخون که معلومم نیست، چیزی ازش مونده باشه حرف میزنه؟
حرفی بود که به پسری که نشسته بود بالای سنگ قبر یه شهید زدم.
تو اون لحظه حس بدی بهم دست داده بود،ساسان راست میگفت، من خودم همیشه اون حرفارومیزدم....
از فکر و خیال اومدم بیرون و همینطور که به دست ساسان که جلوی صورتم تکون میخورد خیره شده بودم
--اره یادمه، خودم اون حرفو زدم.اما...
ادامه حرفمو خوردم و سرمو پایین انداختم، دلم نمیخواست ساسان اون موقع بفهمه.
--خب! اما چی؟ حالا چیکار کنیم؟ بشینیم تو همین قبرستون؟
--نه الان میریم رو اون نیمکتا.
آروم و زیر لب، فاتحه خوندم و از رفیقم خواستم منو ببخشه!
بلند شدم و با ساسان به طرف نیمکتا رفتیم.
نشستم و به روبه روم خیره شدم.
ساسانم کنارم نشست و همین جور که پاچه شلوارش رو میتکوند
--چی شده؟باز بابات بهت گیر داده؟
اصلا چرا دیشب نیومدی؟ معلوم هست چیکار؟
یادم به گیر دادنای بابام افتاد، اون موقع فکر کردم کاش به حرفاش گوش داده بودم، کاش نصیحتاشو مسخره نمیکردم...
نمیخواستم به ساسان حرفی بزنم ولی برا شروع باید یه چیزی میگفتم.
--نه ساسان چیزی نشده، میدونی کاش به گیر دادنای بابام فکر میکردم و اونارو عمل میکردم.
--چی میگی تو حامد؟ تا دیروز که به قول خودت بابات نفهم بود و هیچی از خوشی حالیش نبود!
الان میگی کاش به حرفاش گوش داده بودی؟
اصلا نمیفممت حامد؟؟
باید بحث رو عوض میکردم.
--خب از خودت چه خبر؟
سرشو پایین انداخت و با حسرت جواب داد --هیچیی بابا، خبرم کجا بود؟
همونطور که سرش پایین بود برگشت طرف من
--تو چه خبر؟
با حالت مسخرگی ادامه داد
--نکنه اون شب از رفتار نازی خجالت کشیدی؟
خجالت رو خیلی کشیده و مسخره گفت.
اون منو مسخره میکرد ولی انگار حواسم نبود.
یاد رفتار اون شب نازی افتادم!
حتی از فکر کردن بهش هم شرمم میشد.
ولی نباید ساسان قضیه بعد از مهمونی رو میفهمید، بخاطر همین سعی کردم مثل قبل جوابش رو بدم.
--نه بابا، نازی خر کیه؟ راستش یه کاری واسم پیش اومده بود.
ساسان که کم کم داشت از حالت کنجکاوی خارج میشد یهو نگاهش به انگشتر توی دستم افتاد.
خنده ی بلندی کرد و با انگشتش هی انگشتر رو نشونه میگفت و دوباره میزد زیر خنده.
با اینکه دلیل رفتارش رو میدونستم و اینکه چرا داره مسخره میکنه به روی خودم نیاوردم و به نیمکت تیکه دادم...
بعد از خندیدن و مسخره کردن انگشتر
توچشمام زل زد و با صدایی که هنوز رگ خنده داشت
-- به به! به به! چشمم روشن!پادر عرصه اُملی گذاشتی و ما خبر نداریم.
به دستم اشاره کرد و با همون خنده
--نازی خانمتون خبر دارن قراره با یه اُمل ازدواج کنن؟
از حرفش عصبانی شده بودم ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم!
چون نازی نه قبل نه الان واسه من اهمیت نداشت و این دوست داشتن تحمیلی از طرف بقیه رو که نازی شیفتش بود ولی من اصلا واسم اهمیتی نداشت.
--ببین ساسان! اولاًصدبار گفتم بازم میگم، من اصلا به این نازی هیچ حسی ندارم، یعنی بهت بگم به یه درخت حسم بیشتره تا به این دختره.
دوماً اگه خریدن یه انگشتر واسه تو نماد اُمل بودن رو داره، باید بگم که فکرت اندازه یه قرن عقبه!
پس برو فکرت رو درس کن!
--نهههه میبینم که حرفای قشنگ قشنگ میزنی! به به! به به!
همینطور که حرف میزد دستاشو به هم میزد.
اما با یادآوری موضوعی خندش قطع شد......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️
splus.ir/dastan9
⭕️ htt