🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرسته ای برای نجات💗
قسمت34
با حرکت تیمور نزدیک بود آرمان با صورت بخوره روی زمین.
با دستم کتفشو از دست تیمور کشیدم بیرون.
ولی تیمور این حرکت من رو بهانه کرد و یقمو گرفت و پرتم کرد توی خونه.
تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم، این بود که با دستام بیام رو زمین.
--بیبینم! تو چیکاره این جوجه خروسی؟
روبه روش ایستادم
--ببینید آقای محترم! من اصلا قصد دعوا ندارم......
با مشتی که زیر چشمم فرود اومد، حرفم نیمه تموم موند و محکم به دیوار خوردم.
دستشو آورد جلو تا مشت دوم رو بزنه که دستشو تو هوا گرفتم.
--ببین تیمور خان! نزار که کلامون بره توهم!
--بزار بره توهم ببینم چه غلطی میخوای بکنی!
یه لگد زد توی شکمم و منو انداخت رو زمین.
درد بدی توی پهلوم پیچید، و باعث شد، دادم بره هوا.
--هاااان چی شدددد؟ اوف شدییی؟
بعد از این جمله بلند خندید.
دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم، همین که خواست هولم بده، چندتا مشت هواله صورتش کردم و با لگد پرتش کردم روی زمین.
دوباره خواست بلند بشه، که یه مشت خوابوندم زیر چشمش و زانومو توی شکمش فشار دادم.
یقشو گرفتم و گردنشو آوردم بالا.
--ببین آقا تیمور، اونقدرام به قدلدریت نناز. دیدی که؟
دست منم چیزی ازت کم نداره!
الانم بگو کتایون خانم کجاست؟
--به به! کتایووون خانم! اون.......کی شد کتایون خانم ما خبر......
با مشتی که زدم تو دهنش حرفش قطع شد.
انگشتمو بالا بردم و به نشونه تهتدی بالا و پایین بردم.
--شما حق زدن همچین حرفی رو نداری! اگه یه دفعه دیگه به مادرآرمان توهین کنی، اونوقت با من طرفی!
همون موقع صدای فریاد مامان گفتن آرمان بلند شد.
بلند شدم و به سرعت خودمو به آرمان رسوندم.
--چیشده آرمان؟
با گریه فریاد زد
--داداش توروخداااااا کمکش کن.
به آمبولانس زنگ زدم و آدرس رو دادم.
آمبولانس اومد و مامان آرمان رو برد.....
--همینطور که آرمانو بغل کرده بودم و میخواستم از در برم بیرون، نگاهم به تیمور افتاد.
--بیبین جوجه قرطی! امروز که هیچی! اما اگه یه دفعه دیگه خواستی بیای اینجا! به اون ننت بگو حلواتو بار بزاره!
به تهدیداش اهمیتی ندادم و آرمانو سوار ماشین کردم.
با سرعت رفتم تا به آمبولانس برسم و توی راه چند بار نزدیک بود تصادف کنم....
مامان آرمان رو سریع به اورژانس انتقال دادن.
توی سالن نشسته بودیم که چشمم افتاد به مامانم که از دور داشت به ما نزدیک میشد.
همین که رسید به من دو دستی زد تو سرش.
--واااای خدا مرگم بده! این چه سر و وضع......
با ناباوری به آرمان نگاه کرد.
--آرمان؟ چی شده پسرم؟
آرمان با شنیدن این جمله، از رو صندلی بلند شد و به مامانم نگاه کرد.
اما نمیدونم مامانم چی توی صورتش دید که نشست روبه روش و سرشو بغل کرد.
چند ثانیه بعد صدای هق هق آرمان شروع شد.
میون گریه هاش نالید
--مهتاب....خانم!
--جون مهتاب، کی اشک تورو درآورده؟ اون لحظه از عادت دو روزه آرمان به مامانم تعجب کرده بودم...
بعد از گذشت چند دقیقه، در اتاق باز شد و پرستارا با تخت مامان آرمان اومدن بیرون.
بلند شدم و رفتم پیش دکتر
--حالشون خوبه؟
--بله ولی خطر از بیخ گوششون رد شد.
اما یه سکته خفیف کردن، که اگه دیرتر میرسید بیمارستان، مرگشون حتمی بود.
فقط.....
با کاوش قیافه من حرفش رو قطع کرد.
--با همسرتون دعواتون شده؟
--نه راستش من همسرشون نیستم. من...
با اومدن آرمان، حرفمو ادامه ندادم.
--آقای دکتر، مامانم خوب میشه؟
--آره عزیزم خوب میشه، فقط باید بیشتر مراقبش باشی.
--چشم. قول میدم....
دست آرمان رو گرفتم و نشوندمش رو صندلی.
--آرمان؟
--بله داداش؟
--ببخشید که حواسم بهت نبود.
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
--بخاطر من بود که مامانت حالش بد شد.
--نه داداش شما ببخش که اینهمه برات دردسر درست میکنم.
ولی تیمور حقش بود کتک بخوره!...
با اومدن مامانم حرفشو ادامه نداد.
--چیشد مادر؟ حالش چطوره؟
--هیچی مامان جان! خطر رفع شده.
--خب خدارو هزار مرتبه شکر. آرمان جان پاشو بریم.
--کجا مهتاب خانم؟
--ببرمت بیرون یه چیزی بخوری، بیشتر از اینم اینجا نمون واست خوب نیست.
--چشم. پس داداش حامد؟
--حامدم میاد.
--حامد پاشو مادر......
توی آینه به صورتم خیره شدم.
زیر چشم چپم، کبود بود و گوشه لبم خونی شده بود.
بعد از مرتب کردن سر و وضعم وضو گرفتم و رفتم پیش مامان و آرمان.
وقتی داشتم بهشون نزدیک میشدم، حواسم رفت پیش حرفای آرمان که داشت سیر تا پیاز امروز رو تعریف میکرد.
--ماشاالله آقا آرمان از بی بی سی فعال ترن.
--عه چیکارش داری حامد؟خب آرمان بعدش چیشد؟
خندیدم و موهای آرمان رو بهم ریختم.
--مامان من میرم نماز خونه.....
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️
@dastan9 🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸