داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت52 نشستم پیش آرمان و آلبومو ازش گرفتم. --میبینی آرمان! آخه ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت53 --کیه؟ --رادمنش هستم. در رو باز کرد و با دیدن نایلونا متعجب به من خیره شد. --اینا واسه چیه؟ --میتونم بیام داخل؟ با صدای آروم و خجالت زده ای گفت --ب...بله! نایلونارو تا دم راه پله بالکن گذاشتم و با لحن جدی گفتم --راستش همسایتون خیلی سفارش شمارو به من کردن، منم وظیفه خودم دونستم و براتون خرید کردم. میتونید...... یه مکث کوتاه کردم و ادامه دادم میتونید مثل یه برادر بزرگتر، روی من حساب کنید. خواستم از در برم بیرون که صدام زد. --آقای رادمنش؟ برگشتم طرفش با لحن آرومی --ممنون بابت خریدا. --خواهش میکنم، وظیفس. از در اومدم بیرون و به اطراف نگاه کردم. هیچ کس توی کوچه نبود. نشستم تو ماشین و به خیابون زل زدم. احساس گناه داشتم. خدایا چیکار میتونستم بکنم؟ از طرفی اون دختر تنها بود و از طرفی هم به اون پیرزن قول داده بودم. ماشینو روشن کردم و همین که خواستم حرکت کنم، چشمم افتاد به ماشینی که پیچید توی کوچه. به رانندش که دقیق شدم، کامران بود. خدایا این اونجا چیکار میکرد؟ شیشه های ماشین دودی بود و منو نشناخت. از توی آینه ماشین رد ماشینشو دنبال کردم. تقریباً سه چهار تا خونه بعد از خونه شهرزاد ماشینشو پارک کرد و رفت توی یه خونه. حس بدی به بودن کامران توی اون کوچه پیدا کرده بودم. بعد از چند دقیقه کامران شاد و شنگول با یه دختر از خونه اومد بیرون و سوار ماشین شدن. با سرعت از کنار ماشین من رد شد و از کوچه رفت بیرون. آهی از سر تاسف به حال و روز کامران کشیدم و ماشینو روشن کردم و رفتم خونه. همین که رسیدم خونه، رفتم حموم و بعد از پوشیدن لباسام روی تخت دراز کشیدم. فکر و خیال یه لحظه هم رهام نمیکرد. صدای اذان اومد و خوشحال از اینکه میتونستم با خدا درد و دل کنم. نمازم تموم شد و بعد از کلی درد و دل و گریه و التماس از خدا، دوباره سر جا نماز خوابم برد. با لرزش گوشیم چشمامو باز کردم و جواب دادم. --الو؟ --الو سلام حامد جون خوبی داداش؟ --به به آقا یاسر چه عجب یاد فقیر فقرا کردی برادر؟ خندید و ادامه داد --راستش حامد جون از امشب یه هیئت یکی از مداحای معروف شروع میشه. اگه دوس داشتی بیا امشب با هم بریم. حس کنجکاوی از رفتن به اونجا بهم دست داد --باشه داداش. الان میری؟ --نه ۱ ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت. --باشه. پس فعلا خداحافظ. از اتاق رفتم بیرون --مامان خانم؟ صدایی نیومد. چراغای حال هم خاموش بود. نشستم رو مبل و زنگ زدم به مامانم --الو حامد جان؟ --سلام مامان. خوبی؟ --خداروشکر. کجایی مامان؟ --من خونم. شما کجایید؟ --منم عصر آرمانو بردم بیرون، الانم زنگ زدم بابات اومد تو راهیم داریم میریم رستوران. تازه میخواستم بهت زنگ بزنم بیای. --عه خب به سلامتی. مرسی مامان، راستش من با یاسر میرم جایی. خوش بگذره. --باشه مامان جون. یادت نره لباس گرم بپوشی. --چشم مامان. سلام برسون........ از تو یخچال یه تیکه کیک برداشتم خوردم. زنگ زدم به ساسان --الو حامد؟ --سلام ساسان کجایی؟ --خونم تازه از سرکار اومدم.چطور؟ --هیچی میخواستم با یاسر بریم یه جایی گفتم توام بیای. --عه! کجا؟ --هیئت یکی از مداحای معروف. خندید --مگه منم راه میدن اینجور جاها؟ --چرت نگو ساسان. میای یا نه؟ --اره میام. --باشه پس نیم ساعت دیگه آماده باش میایم دنبالت. --باش. شلوار و پیراهن مشکی با کاپشنمو پوشیدم و مدل موهامو مرتب کردم. عطر مخصوص رو زدم و نشستم روی تخت. بازم فکر و خیال. پیش خودم گفتم کاش میشد شهرزاد بیاد خونه ما و همینجا باشه. اما جواب خودمو خودم میدادم. --اگه شهرزاد بیاد اینجا من چیکار کنم؟... یاسر تک زد و رفتم بیرون. سوار ماشین شدم و مردونه دست دادم --سلام یاسر خوبی؟ --هییی از احوال پرسی های شما. بعدش خندید و به بازوم ضربه زد با خنده ادامه داد --نهههه میبینم تخته سنگه کار خودشو کرده. خندیدم و سرمو انداختم پایین. ماشینو روشن کرد و جدی شد --خب چیشده؟ دمقی؟ نفسنو صداد دار دادم بیرون --هیچی بابا. راستی یاسر سر راه ساسانم سوار کن ببریم. --مگه اونم میاد؟ --اره بهش گفتم میاد. --باشه پس تک بزن بیاد سر کوچه. ماشینو جلوی کوچه نگه داشت. چشمم خورد به پسری که یقیه لباسشو بسته بود و تیپ مذهبی زده بود. --حامد کجاس پس؟ --نمیدونم بزار بهش زنگ بزنم. شمارشو گرفتم و هنوزم چشمم روی همون پسر بود. گوشیشو از جیبش درآورد و جواب داد --الو حامد کجایید؟ --سر کوچتون، پژو پارس مشکیه هست؟ --اره اره دیدمتون. با کمال تعجب دیدم همون پسر اومد طرف ماشین........ 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸