💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت68
--سلام جناب سرهنگ.
--سلام حامد.
دستشو دراز کرد.
--بیا بشین.
خودشم اومد نشست و جدی بهم نگاه کرد.
--خب حامد چی شده؟
--راستش جناب سرهنگ من حس میکنم خانم وصال یه چیزایی رو پنهون میکرد.
--یعنی چی؟
--به طور مبهم حرف میزد و وسط حرفش هم ازم خواست که دیگه چیزی نگه.
--که اینطور.
--بله.
چند لحظه فکر کرد و به من خیره شد
--حامد یه سوال ازت بپرسم، صادقانه جواب میدی؟
--بله بفرمایید.
--از اونجایی که خودت هم مطلع هستی، ماموریتی که واست در نظر گرفته شده، بسته به نظر شخصیه توعه.
--بله متوجه هستم.
--ببین حامد، دو راه وجود داره.
اول اینکه تو میتونی، یه داستان سرهم کنی و به خانم وصال بگی که ازدواج تو باهاش صوریه و قرار نیست دائم باشه.
و باید این نکته رو در نظر بگیری که اون یه دخترِ و قطعاً روحیه لطیفی داره و زود عادت میکنه.
و اما راه دوم.
بعد از چند لحظه مکث ادامه داد
--راه دوم اینه که تو به طور دائم و شرعی با شهرزاد ازدواج کنی و تا ابد کنارش باشی.
بازم فکر کن. تصمیم مهمیه!
--جناب سرهنگ،میشه یه خواهش کنم دو سه روز به من مهلت فکر کردن بدین؟
--باشه مشکلی نداره.
--ممنون. کاری با من ندارین؟
--نه. فقط خانم وصال رو برسون دم خونش.
--چشم.
اومدم بیرون و همین که در رو بستم، نگاهم به نگاه شهرزاد گره خورد.
تپش قلبم بالا رفته بود و دستپاچه شده بودم.
اخم ریزی کردم و روبه روش ایستادم.
--کارتون تموم شد؟
--بله.
--بفرمایید برسونمتون.
--نه مزاحم نمیشم.
--مزاحم نیستین بفرمایید......
رو صندلی عقب نشست و از شیشه به خیابون خیره شده بود.
ابرا هر لحظه تنگ تر میشد و دل آسمون گرفته بود.
با شلاق رعد و برق، بهونه ای واسه گریه ابرا پیدا شد و بارون نم نم شروع به باریدن کرد.
پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم و داشتم به دو راهی که سرهنگ گفته بود فکر میکردم و کلافه بودم.
با حس سرما از فکر دراومدم و از آینه به عقب نگاه کردم.
شهرزاد شیشه رو پایین داده بود و دستشو برده بود بیرون.
همون موقع یه پسر سرشو از شیشه داد بیرون و با لحن مسخره ای گفت
--خانمی سرما نخوری!
عصبانی شدم و با لحن اروم اما جدی گفتم
--میشه لطف کنید شیشه رو بدید بالا.
--چشم.
چراغ سبز شد و راه افتادم.......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️
@dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸