داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت73 یه تصمیم ناگهانی توی ذهنم جرقه زد. بردن شهرزاد به خونه و ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت74 ماشین رو بردم تو حیاط..... --سلام من اومدم. مامانم با لبخند جوابمو داد. --مامان بابا وآرمان کجان؟ --بابات یه قرار داشت رفت بیرون آرمانم با خودش برد. نگاهم به میز شام افتاد --به به چه غذایی! --برو لباست رو عوض کن و بیا. --چشـــــم! با مامان شام خوردیم و من میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. باید تصمیمم رو با مامان در میون میزاشتم. یه دمنوش به روش خودم دم کردم و رفتم نشستم کنارش. عینک مطالعشو برداشت وبهم لبخند زد. --خب میشنوم. خندیدم وبا لبخند گفتم --راستش میخواستم درباره ی موضوعی که گفتم باهاتون صحبت کنم. جدی نگاهم کرد --درباره ی همون دختر؟ با خجالت گفتم --بله. صدامو یکم صاف کردم --خودتون هم میدونید که اون دختر تنهاس و من به حاج خانم قول دادم ازش محافظت کنم. من تصمیم گرفتم ببرمش خونه باغ. اونجا هم تنها نیست هم اینکه امنیتش بیشتره. بعد از چند ثانیه سکوت گفت --حامد جان؟ --بله مامان. --مطمئنی بحث آبروت نمیاد وسط؟ --راستش به این موضوع فکرنکردم. --آخه ببین اینکه تو قول دادی مراقبش باشی درست. اما.......... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸