داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت93 با ترس به صورتم خیره شد. --توروخدا حرفی از اون مرد نزنید.
بارون شدیدی میبارید و جاده لغزنده بود. با سرعت رانندگی میکردم و چندبار نزدیک نبود تصادف کنم....... ماشینو روبه روی مرکز پارک کردم و رفتم تو... دم در اتاق سرهنگ ایستادم و در زدم. --بفرمایید. رفتم تو و احترام نظامی گذاشتم. --سلام جناب سرهنگ. کنجکاو به صورتم خیره شد و نگران پرسید --سلام. خوبی؟ --بله. --بشین رو صندلی. نشستم و سرمو انداختم پایین. نشست کنارم وصورتمو آورد بالا --تو گریه کردی؟ خندیدم --نه چطور؟ --قیافت داد میزنه میگی نع؟؟!! سرمو انداختم پایین و خندم محو شد. --حامد به من نگاه کن. سرمو بردم بالا و همین که چشمم به چشم سرهنگ افتاد بغضم شکست و یه قطره اشک از گوشه چشمم اومد پایین. --ببخشید. یکم حالم خوب نیست. خندید و زیر لب گفت --ای پادشه خوبان.....داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد...وقت است که باز آیی به همین زودی جا زدی آقا حامد؟ دل تو یه ساعت به جان آمد؟هوم؟ با دستش به شونم ضربه زد. --مواظب خودت باش پسررر! راهی که توش پا گذاشتی بیشتر از اینکه شیرین باشه تلخه..... با خودم گفتم. یعنی من عاشق شدم؟؟ سرهنگ خندید و گفت --بله آقا حامد. عاشق شدی اونم چه جووور! اما نمیدونم چرا همین اول راهی باید طعم غربت بچشی. --جناب سرهنگ میشه بهم بگید جرمش چیه؟ تاسف وار سرش رو تکون داد --خودمم نمیدونم. از یه طرف حرفایی که سرلک تو بازجویی زده و از طرف دیگه حرفای شهرزاد.... واقعاً نمیدونم کی درست میگه. --یعنی چی؟ طبق اطلاعاتی که در طی بازجویی از سرلک دریافت کردیم تو زیر زمین خونه ای که شهرزاد زندگی میکرد یه اتفاقایی میفتاده که سرلک میگه شهرزاد ازشون خبر داشته. --چطور ممکنه؟ با دستش به صورتش دست کشید. --نمیدونم خودمم موندم. --جناب سرهنگ. الان شهرزاد کجاس؟ --نگران نباش بردنش اتاق بازجویی. سرمو گرفتم بین دستام و کلافه به موهام چنگ زدم. --کی تموم میشه؟ --تازه شروع شده.نهایت نیم ساعت دیگه. منتظر پشت در اتاق ایستادم تا یاسر از اتاق بازجویی بیاد. چند دقیقه بعد یاسراومد بیرون و با دیدن من تاسف وار سرش رو تکون داد. دنبالش رفتم تو اتاقش. --چیشد یاسر؟ --حامد خیلی ساده ای! رفتم نزدیک میزش ایستادم --یعنی چی یاسر؟ --آخه داداش....رفیق....دوست.....الاغ.... تو چطور تو این مدت نفهمیدی که شهرزاد جاسوسی تو میکرده! با تعجب گفتم --چـــــی؟ جاسوسی من؟ --بله جاسوسی تو! درمونده گفتم --یاسر جون من درست حرف بزن. --درست ترش اینه که تو زیر زمین خونه خانم شهرزاد وصال ارز رد و بدل میشده. --چیییی؟ قاچاق ارز؟ --اره قاچاق ارز. و مهم تر از اون اینه که شهرزاد هم پابه پای اونا هرکاری میگفتن میکرده. اخم کردم --یعنی چی؟ --یعنی اینکه واسه بستن قراردادای مختلف واسه خرید ارز هرکاری که تاجرا میخواستن واسشون انجام میداده. غیرتی شدم و داد زدم --این مزخرفارو کی گفته؟ --همون خانمی که به خاطرش داری داد و فریاد میکنی. --از کجا معلوم دروغ نگفته باشه؟ --مدارک موجوده برو ببین. --امکان نداره! اینبار یاسر فریاد زد --امکان داره عزیز من! قاچاق ارز....رد و بدل مواد مخدر.....آدم ربایی.....فساد اخلاقی....بازم بگم؟؟ اینا همه جنایتاییه که شهرزاد توشون دست داشته. و علاوه بر اون جاسوسی پلیس. اینارو بشنو و باور کن حامد. امروز بچه ها واسه جست و جو میرن خونه شهرزاد میگم تورو هم ببرن از نزدیک ببینی. سردرد عجیبی دچارم شد و باعث شد چشمم تار شه و نشستم رو صندلی. --خوبی حامد؟ --آره یهو سرم درد گرفت. پس چرا اینارو به خودم نگفت؟ چرا ازم پنهون کرد یاسر؟ --نمیدونم میتونی ازش بپرسی. --الان کجاس؟ --بازداشت گاه. --میتونم ببینمش؟ بی توجه به سوالم صدام زد --حامد. --بله؟ --از ریشه دربیار این نهال عشقو. اونجوری که تو درمورد شهرزاد فکر میکنی نیست. سکوت کردم و سرمو انداختم پایین. --میخوای ببینیش؟ --میتونم؟ --اره برو هماهنگ کن میگم بیارنش......... افسر خانمی که شهرزاد رو آورده بود احترام نظامی گذاشت و رفت بیرون. برگشتم و به صورتش خیره شدم. --من.... دستمو اوردم بالا --بشین. نشست رو صندلی و سرشو انداخت پایین. نشستم رو صندلی روبه رو و به صورتش خیره شدم. --الان بگو. سرشو آورد بالا و برای لحظه ای به چشمام نگاه کرد. --ح..ح...حامد من. با شنیدن اسمم از زبونش دلم لرزید و قلبم ضربان گرفت. --تو چی؟چرا زودتر بهم نگفتی؟ چرا این حروفارو به خودم نزدی؟ با صدایی که رگه هایی از بغض توش بود فریاد زدم --چرااااااااا؟ بغضش شکست و گریش صدادار شد. گریش از قبل کلافه ترم کرده بود و میخواستم سرم رو بزنم تو دیوار. کلافه گفتم --گریه نکن. به حرفم توجه نکرد. بلند تر فریاد زدم --گریـــــه نکن لعنتـــی گریه نکن...........!!! 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸